حسین138 ارسال شده در 15 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر آمد نفس به آخر، یک همنفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم جز سوی تابِ زلفت، از دل اثر نیابم جز وصل خاک پایت، در سر هوس ندارم بیدادگر نگارا! رحمی بکن، چو دانی کَانْدر جهان به جز تو، فریادرس ندارم از شام تا سحرگه، گردم به گِرد کویَت چون هست شحنه عشقت، بیم عَسَس ندارم گاه از نفس بسوزم دریا و کوه، گاهی گردم چنان که گوئی در خود نفس ندارم شاید که نیست گردم، تا سال و ماه -باری- دل در قفس نبینم، جان در حَرَس ندارم ای عقل! چند گویی کآخر کجاست صبرت؟ گر تو به بوی صبری، من صبر پس ندارم... #سید_حسن_غزنوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .