رفتن به مطلب

از شام تا سحرگه-_-


ارسال های توصیه شده

 

آمد نفس به آخر، یک هم‌نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم

جز سوی تابِ زلفت، از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت، در سر هوس ندارم

بیدادگر نگارا! رحمی بکن، چو دانی
کَانْدر جهان به جز تو، فریادرس ندارم

از شام تا سحرگه، گردم به گِرد کویَت
چون هست شحنه عشقت، بیم عَسَس ندارم

گاه از نفس بسوزم دریا و کوه، گاهی
گردم چنان که گوئی در خود نفس ندارم

شاید که نیست گردم، تا سال و ماه -باری-
دل در قفس نبینم، جان در حَرَس ندارم

ای عقل! چند گویی کآخر کجاست صبرت؟
گر تو به بوی صبری، من صبر پس ندارم...

#سید_حسن_غزنوی


 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...