حسین138 ارسال شده در 5 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند. مرد به شغل خارکنی مشغول بود.در یکی از روزها که غذایی نداشتند، زن خارکن یک کاسه شیر به شوهرش داد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد. به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و به پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد. پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را نیش زد و کُشت. مرد وقتی از حج برگشت ماجرا را فهمید. برای دلجویی از مار کاسه شیری برداشت و به آن محل رفت. مار آمد اما شیر را نخورد. مرد از او عذر خواهی کرد و از مار خواست که شیر را بخورد. مار در جواب پیر مرد گفت: فرزند تو طمع کرد و به خاطر آن طمع جانش را از دست داد. نه تو دیگر مرگ پسرت را فراموش می کنی و نه من دُمم را که به دست پسرت قطع شد. پس دوستی ما دیگر فایدهای ندارد. تا مرا دُم و تو را پسر یاد است دوستی من و تو بر باد است. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر 5 ساعت قبل، حسین138 گفته است: مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند. مرد به شغل خارکنی مشغول بود.در یکی از روزها که غذایی نداشتند، زن خارکن یک کاسه شیر به شوهرش داد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد. به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و به پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد. پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را نیش زد و کُشت. مرد وقتی از حج برگشت ماجرا را فهمید. برای دلجویی از مار کاسه شیری برداشت و به آن محل رفت. مار آمد اما شیر را نخورد. مرد از او عذر خواهی کرد و از مار خواست که شیر را بخورد. مار در جواب پیر مرد گفت: فرزند تو طمع کرد و به خاطر آن طمع جانش را از دست داد. نه تو دیگر مرگ پسرت را فراموش می کنی و نه من دُمم را که به دست پسرت قطع شد. پس دوستی ما دیگر فایدهای ندارد. تا مرا دُم و تو را پسر یاد است دوستی من و تو بر باد است. جالب بود و عالی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .