Black_wolf ارسال شده در 24 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد گفت:« بی احساسی... .» اولین بار نبود که میشنیدمش. بارها و بارها، همه گفته بودند. ولی این بار فرق داشت، این بار، به سادگی از کنار این جمله نگذشتم، به آن فکر کردم، هرگز! من به هیچ وجه بی احساس نبودم، من؟ منی که حتی نگران لباسهای توی کمدم میشوم که مبادا در آن خفه شوند. اما آدم گاهی میایستد، به پشت سرش نگاه میکند و میبیند که در ازای مهر و محبتی که خرج آدمها کرده، نامهربانی دیده است، میبیند دستهایی که گرفته، چه خنجرها که از پشت در قلبش فرو نکردهاند، میبیند عاشق بوده، اما دوست داشته نشده؛ مثل پرندهای که یک بالش تیر خورده باشد. نتیجهی همهی این زخمها و بیتوجهیها، میشود نقابی بر چهرهی مهربانش و از او یک انسان ترسناک میسازند، تا به او نزدیک نشوند و شیشهی ترک خوردهی قلب کوچکش را هزار تکه کنند، تا هوس نکنند زخمهای تازه بزنند، تا دوباره آسیب نبیند 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .