نیلوفرآبی ارسال شده در 9 آذر، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، 2023 ✍ #داستان_کوتاه دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار میكردند: كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میكردند یك روز برادر مج مورد با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره میكند. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آیندهاش تأمین شود. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمیرود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما برای برگشتن بايد از اقيانوس گذشت! اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .