نیلوفرآبی ارسال شده در 20 تیر، 2023 ارسال شده در 20 تیر، 2023 داستان کوتاه " سینما " فیلم تمام شد و تیتراژ پایانی تازه داشت روی پردهی نقرهای سینما نقش میبست که تمام چراغها روشن شدن و همهی تماشاگران سریع از جا برخاستن و به سمت دربهای خروج با عجله به راه افتادن. ازدحام عجیبی بود و همه سعی میکردن زودتر خود را به درب خروجی برسانند. در همان حال تیتراژ همچنان روی پرده در حال پخش شدن بود. اسامی عوامل فیلم برداری تا دستیاران کارگردان و سایر بازیگران و چهره پردازان و طراحان لباس و دستیارانشان، یکی یکی و بصورت عمومی به نمایش در میآمدند. در آن شلوغی و همهمه، دختر نوجوانی در ردیف سوم و در گوشهای همچنان سرجایش نشسته بود و مشتاقانه به پرده چشم دوخته بود. نامش که در ردیف دستیاران لباس بر پرده نقش بست، شوق عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. دستهایش را مُشت کرد و لبخند، صورت زیبایش را زیباتر کرد. دخترک با شوق عجیبی به عقب برگشت تا عکس العمل دیگران را ببیند. اما در نهایت بُهت و تعجب دید که هیچکس در سالن نیست و او فقط تنها آنجا نشسته. غمِ بزرگی در دلش نشست و به عمر کوتاه خوشحالیش پایان داد. در همان حال کمی که دقت کرد، مَردی را دید که در انتهای سالن هنوز روی صندلیاش باقی مانده بود. خوشحال و امیدوار شد و چند قدمی به آن سمت رفت اما ناباورانه دید، مرد در خواب عمیقی فرو رفته. دختر بار دیگر به پردهی سینما نگاهی انداخت و سپس با سرِ پایین از درب سالن خارج شد. پایان 1 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .