رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

داستانِ " قله‌ای در قعر "


💎"سلام من سید حسن هسم از روستا
ببخش موزاهم میشم، توی زمین سکه قدیمی با چن تا مجسمه دیدم تو رو ب امام حسین کمک کن بفروشم تو هم یه لقمه نان بخور، تو رو به دو دست بریده‌ی هضرت عباس به کسی نگو منتزرم زنگ بزن."

الیاس چند بار پیامک را خواند و یک حسی در درونش به او می‌گفت که انگار شانس در خانه‌اش را زده است‌.
از لحن ساده و صمیمی و غلط‌های املایی کاملا مشخص بود طرف یک روستایی ساده دل و کم سواد است که احتمالا به گنج بزرگی دست پیدا کرده، فقط کافی بود تا با او تماس بگیرید و اول با مقدار کمی پول، چند سکه و مجسمه از او بخرد و پیش یک عتیقه شناس حرفه‌ای ببرد و اگر او اصالت آنها را تاییدو قیمتش را اعلام می‌کرد به راحتی می‌توانست کل گنج را به یک صدم قیمت از چنگ او درآورد.
الیاس به سال‌ها کار کردن و به هیچ جا نرسیدن خودش فکر می‌کرد، کارِ سخت و پُر زحمت گچ کاری و دستمزد کم باعث شده بود او پس از سالها تلاش و زحمت جز یک وانت مدل پایین چیزی نداشته باشد.
دیگر وقتش شده بود تا از این فرصت طلایی استفاده کند و یک تکان اساسی به زندگیش بدهد و از شرمندگی زن و بچه‌هایش دربیاید.
شماره را گرفت و قرار را گذاشت.
مشکل فقط این بود که محل قرار دور و در یک روستای کوهستانی بود.
چاره‌ی نداشت جز این که پژو پارس برادرش را قرض بگیرید تا به سر قرار برود.
با هیچ کس هیچ حرفی نزد، مقداری پول از حسابش به همراه کوله پشتی یشمی رنگی که پارسال هنگام گذر از خیابانی نزدیک بازار از آسمان درون وانتش افتاده بود! را برداشت و صبح خیلی زود از خانه بیرون زد تا به رویاهایش جامه‌ی عمل بپوشاند.
در راه ولوم ضبط ماشین را تا آخر بالا برده و با خواننده دم گرفته بود:
"زندگی بهترین از این نمیشه
زندگی ......"
وقتی به محل قرار رسید ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود.
طبق وعده پیامکی داد که به محل مورد نظر رسیده است و برایش جواب آمد، در راه هستم و تا نیم ساعت دیگر می‌رسم.
الیاس سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با خودش فکر می‌کرد اگر همه‌چیز خوب پیش برود یک اتوموبیل حتی بهتر از اتومبیل برادرش می‌خرد و همسر و بچه‌هایش را به مسافرت و گردش می‌برد.
او حتی به مسافرت خارج از کشور هم فکر می‌کرد دوبی، آنتالیا ، لندن، رُم.
در لس‌آنجلس بود که صدای چرخهای اتوموبیلی باعث شد از رویای شیرینش جدا شود.
کمی به سمت جلو متمایل شد و از دور مشاهده کرد اتوموبیلی به سمتش می‌آید.
آرام پیاده شد و به سمت جاده‌ی خاکی حرکت کرد.
الیاس کمی بیشتر دقیق شد و ناگهان دید‌ اتوموبیلی که با سرعت به سمتش می‌آید یک پژوه دویست و شش سفید است و انگار داخل آن پُر از آدم است.
این جا بود که حسابی ترسید.
با خودش اندیشید، چطور ممکن است یک روستایی ساده دل صاحب همچین اتوموبیلی باشد و از طرفی قرار بود او تنها بیاید.
قلبش تیری کشید و هُری ریخت پایین. سریع برگشت تا خودش را به اتوموبیل برساند و از آنجا فرار کند.
اما دیگر دیر شده بود و پژو دویست و شش با سرعت مرگباری از راه رسید و ضربه‌ای به او زد که چند متر رو هوا و به سمت جلو پرتاب و در حین فرود سرش محکم به تخته سنگی خورد.
الیاس در همان حال فقط به زن و بچه‌هایش فکر می‌کرد و از خدا می‌خواست که بتواند یکبار دیگر آنها را ببیند.
سپس‌ چند مرد از اتوموبیل پیاده شدند.
یکی از آنها نگاهی به الیاس انداخت و گفت:
_این کارش تمومه، من ماشینش رو میارم شمام یکی تون بگردینش هر چی به درد خور داشت وردارید.
وقتی گرد وخاک پژوه پارس به هوا برخاست و داشت از پیچ آخر رد می‌شد، الیاس هنوز زنده بود و تماشا می‌کرد.

          □          □          □          □

مهیار یکبار دیگر نقشه‌ی سرقت از بانک را مرور کرد، سپس برخاست و جلوی آینه ایستاد. عینک آفتابیش را به چشم زد، همه‌ی وسایلش را چک کرد و کوله پشتی یشمی رنگش را که به تازگی دزدیده بود برداشت و از خانه بیرون زد...

پایان


 

ارسال شده در
هم اکنون، نیلوفرآبی گفته است:

داستانِ " قله‌ای در قعر "


💎"سلام من سید حسن هسم از روستا
ببخش موزاهم میشم، توی زمین سکه قدیمی با چن تا مجسمه دیدم تو رو ب امام حسین کمک کن بفروشم تو هم یه لقمه نان بخور، تو رو به دو دست بریده‌ی هضرت عباس به کسی نگو منتزرم زنگ بزن."

الیاس چند بار پیامک را خواند و یک حسی در درونش به او می‌گفت که انگار شانس در خانه‌اش را زده است‌.
از لحن ساده و صمیمی و غلط‌های املایی کاملا مشخص بود طرف یک روستایی ساده دل و کم سواد است که احتمالا به گنج بزرگی دست پیدا کرده، فقط کافی بود تا با او تماس بگیرید و اول با مقدار کمی پول، چند سکه و مجسمه از او بخرد و پیش یک عتیقه شناس حرفه‌ای ببرد و اگر او اصالت آنها را تاییدو قیمتش را اعلام می‌کرد به راحتی می‌توانست کل گنج را به یک صدم قیمت از چنگ او درآورد.
الیاس به سال‌ها کار کردن و به هیچ جا نرسیدن خودش فکر می‌کرد، کارِ سخت و پُر زحمت گچ کاری و دستمزد کم باعث شده بود او پس از سالها تلاش و زحمت جز یک وانت مدل پایین چیزی نداشته باشد.
دیگر وقتش شده بود تا از این فرصت طلایی استفاده کند و یک تکان اساسی به زندگیش بدهد و از شرمندگی زن و بچه‌هایش دربیاید.
شماره را گرفت و قرار را گذاشت.
مشکل فقط این بود که محل قرار دور و در یک روستای کوهستانی بود.
چاره‌ی نداشت جز این که پژو پارس برادرش را قرض بگیرید تا به سر قرار برود.
با هیچ کس هیچ حرفی نزد، مقداری پول از حسابش به همراه کوله پشتی یشمی رنگی که پارسال هنگام گذر از خیابانی نزدیک بازار از آسمان درون وانتش افتاده بود! را برداشت و صبح خیلی زود از خانه بیرون زد تا به رویاهایش جامه‌ی عمل بپوشاند.
در راه ولوم ضبط ماشین را تا آخر بالا برده و با خواننده دم گرفته بود:
"زندگی بهترین از این نمیشه
زندگی ......"
وقتی به محل قرار رسید ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود.
طبق وعده پیامکی داد که به محل مورد نظر رسیده است و برایش جواب آمد، در راه هستم و تا نیم ساعت دیگر می‌رسم.
الیاس سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با خودش فکر می‌کرد اگر همه‌چیز خوب پیش برود یک اتوموبیل حتی بهتر از اتومبیل برادرش می‌خرد و همسر و بچه‌هایش را به مسافرت و گردش می‌برد.
او حتی به مسافرت خارج از کشور هم فکر می‌کرد دوبی، آنتالیا ، لندن، رُم.
در لس‌آنجلس بود که صدای چرخهای اتوموبیلی باعث شد از رویای شیرینش جدا شود.
کمی به سمت جلو متمایل شد و از دور مشاهده کرد اتوموبیلی به سمتش می‌آید.
آرام پیاده شد و به سمت جاده‌ی خاکی حرکت کرد.
الیاس کمی بیشتر دقیق شد و ناگهان دید‌ اتوموبیلی که با سرعت به سمتش می‌آید یک پژوه دویست و شش سفید است و انگار داخل آن پُر از آدم است.
این جا بود که حسابی ترسید.
با خودش اندیشید، چطور ممکن است یک روستایی ساده دل صاحب همچین اتوموبیلی باشد و از طرفی قرار بود او تنها بیاید.
قلبش تیری کشید و هُری ریخت پایین. سریع برگشت تا خودش را به اتوموبیل برساند و از آنجا فرار کند.
اما دیگر دیر شده بود و پژو دویست و شش با سرعت مرگباری از راه رسید و ضربه‌ای به او زد که چند متر رو هوا و به سمت جلو پرتاب و در حین فرود سرش محکم به تخته سنگی خورد.
الیاس در همان حال فقط به زن و بچه‌هایش فکر می‌کرد و از خدا می‌خواست که بتواند یکبار دیگر آنها را ببیند.
سپس‌ چند مرد از اتوموبیل پیاده شدند.
یکی از آنها نگاهی به الیاس انداخت و گفت:
_این کارش تمومه، من ماشینش رو میارم شمام یکی تون بگردینش هر چی به درد خور داشت وردارید.
وقتی گرد وخاک پژوه پارس به هوا برخاست و داشت از پیچ آخر رد می‌شد، الیاس هنوز زنده بود و تماشا می‌کرد.

          □          □          □          □

مهیار یکبار دیگر نقشه‌ی سرقت از بانک را مرور کرد، سپس برخاست و جلوی آینه ایستاد. عینک آفتابیش را به چشم زد، همه‌ی وسایلش را چک کرد و کوله پشتی یشمی رنگش را که به تازگی دزدیده بود برداشت و از خانه بیرون زد...

پایان


 

این برا چند سال پیش بود تو خوزستان، روستا ها اطراف سوسنگرد،برا یکی از راننده ها ما هم پیش آمده بود،کار به تیر اندازی کشیده شده بود

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...