نیلوفرآبی ارسال شده در 19 تیر، 2023 ارسال شده در 19 تیر، 2023 داستان کوتاه " الینه " نوشتهی : شاهین بهرامی درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت. و بدون آن که چیزی بگوید در گوشهای نشست. چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولیها بیشتر معاشرت کرد. با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت میکرد. یک بعدازظهر خسته کنندهی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت: -خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد.. راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟ کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع میکرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت: - چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟ کلاکت لقبی که بچههای سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود. آخه از بچگی عشقِ سینما بودم. هر کاری هم بگی تو سینما کردم هم پشت صحنه هم جلوی صحنه از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و مسئول لباس و تدارکات.... یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت میکوبیدم! حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن. منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش. خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟ هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد: - آره خب، چرا باورم نشه؟ کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت: - خب مگه نباید ازم تشکر میکرد؟ یه تشکر خشک و خالی... بعد سرش را پایین انداخت و آرامتر گفت: مگه نباید عاشقم میشد، ها؟ هاشم پوزخندی زد و گفت: - کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس کمال دندان قروچهای کرد و گفت: خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته.. اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم میرفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن. منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش میزد... کیف رو دید اولش باورش نمیشد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول. بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت! ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی میداد. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام میکرد؟ هاشم سری تکان داد و گفت: تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس. کمال این بار بالش رنگ و رفتهاش را به بغل فشرد و ادامه داد: گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبهی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن. منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین. دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحهاش خوندس. آروم آروم رفتم جلو. کامل خم شدم منو نبینه. درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی میخواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل. مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما. خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفریام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه میکردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش میشد و کلی معروف میشدم؟ هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت: از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس. کمال آه بلندی کشید و گفت: چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم. به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم. گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم. رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟ هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: -از کجا؟ کمال پاسخ داد: - از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش... خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام. کمال با حالت پرسشگرانهای رو به هاشم گفت: الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟! هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت: - نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت.... کمال با حالتی ناباورانه از جا بر خاست و در حالی که با دستانش میلههای زندان را گرفته فریاد زد... - نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن! سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همهمون میریم خونه... آره هاشم مطمئن باش همینه... هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این میانديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد..... پایان 1 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .