رفتن به مطلب

انقلاب تـا سیدخنـدان•••📘🖍


ارسال های توصیه شده

انقلاب تا سید‌خندان

یک‌بار بیست‌وشش سال پیش؛ تابستانِ چهارده سالگی‌ام، میدان انقلاب تا پل سیدخندان را پای پیاده رفتم؛ زیر آفتابِ انجیرپزانِ مرداد، با جیب خالی و دو تا نایلون بزرگ کتاب در دست و یک جفت صندل که از فرط گرما و عرق زیر پاهام ضجه می‌زد. خیر سرم چند ماه قبلش مبلغ درشتی در یک مسابقه‌ی تلفنی اطلاعات عمومیِ رادیو سراسری جوان برنده شده بودم. رقم جایزه به حسابِ آن زمان و از نگاه یک پسربچه‌ی چهارده ساله‌ی شهرستانی درشت بود. به حساب امروز، خانه پرش می‌شود نیم کیلو خیار محلی. مجری مسابقه "امید زندگانی" بود و جمعه به جمعه فقط یک نفر از سراسر ایران برنده می‌شد. صدای اعلام برنده را از رادیو، همان لحظه‌ی پخش، روی یک نوار کاست لق‌لقو و فکسنی ضبط کرده بودم که اگر خواستند جایزه را هپل‌هپو کنند، دستم پُر باشد. یک ورِ کاست صدای ضبط شده از رادیو بود و یک ورش دوسِت دارم سبد سبدِ ابی. همین هم شد که هفت ماه آزگار زنگ می‌زدم بابت جایزه و مدام به قسمت‌های مختلف حواله‌ام می‌دادند. حتم کرده بودم که قربانی یک اختلاس و حق‌خوریِ سازمان‌یافته و سیستماتیک شده‌ام و بنا دارند جایزه‌ام را بالا بکشند‌. دست آخر یک‌روز که پدرم برای کاری راهی تهران بود، کلید خانه‌ی تهرانِ دایی محمد را که حوالی پل سیدخندان بود گرفتیم و من کاسِت به دست همراه پدر از آستارا راه افتادیم تهران؛ یک‌راست خیابان ولی‌عصر، روبه‌روی جام‌جم، معاونتِ صدا. نوار کاستِ حاوی صدای برنامه را که رو کردم، معاون مالی به پام بلند شد و گفت چای و شیرینی برایمان بیاورند. بعد یک امضا و اثر انگشت ازم گرفت و جایزه را نقد شمرد و داد دستم. بیرون که آمدیم قسمتی از پول را برداشتم و مابقی را دادم دست پدرم بماند و کلید خانه‌ی دایی در دست، راه افتادم سمت انقلاب که هم سیاحت کنم؛ عینهو صمد که به شهر می‌‌رود، و هم یک عالم کتاب بخرم‌. قرار شد من زودتر برگردم خانه‌‌ی خالیِ دایی و پدر آخر شب. کل پیاده‌روهای انقلاب و کتاب‌فروشی‌های روبه‌روی دانشگاه را درو کردم‌. بعد دیدم عیش تهران بدون سینما منعقد نمی‌شود. یک همبرگر سر چهارراه لمباندم و بعد یک لیوان گنده شیرموز با پودر نارگیل سق زدم و رفتم بالای میدان، سینما استقلال. اولین اکران فیلم "سلطان" کیمیایی بود؛ اولین ظهورِ سوپر استاری به نام هدیه تهرانی روی پرده. هنوز خاتمی رییس نشده بود و عاشق شدنِ فریبرز عرب‌نیا با آن شمایلِ قیصرطور در حکم یک قیامتِ عشقی و هورمونی بود. از سینما که بیرون آمدم لپ‌هام گل انداخته بود. خیال می‌کردم قاطیِ یک عده آدم بالغ و سرد و گرم چشیده ، فیلم 18+ صحنه‌دار تماشا کرده‌ام. همین‌جور ول چرخیدم تا میدان انقلاب و دیگر از تک و تا افتادم. یک وانت کتاب خریده بودم، باز حیا نکردم و یک کتاب دیگر هم قاپم را دزدید و خریدمش: "انگلیسی در سفر"، که هنوز عین آینه‌ی دق تو کتاب‌خانه‌ام دارمش. کَت و کمر برام نمانده بود. باید راه می‌افتادم سمتِ عباس‌آباد؛ خانه‌ی دایی محمد، تا سر شب که بابا آمد پشتِ در نمانَد. از پیاده‌رو گذشتم و تا رسیدم لب خیابان، یک آن به خودم آمدم و دیدم یک ریال توی جیبم نمانده. همه را تا کفِ دیگ داده بودم بالای کتاب و نهار و شیرموز و هدیه تهرانی. جادرجا برگشتم داخل پاساژ تا کتاب آخری را پس بدهم و پولش را بگیرم بروم سوار اتوبوسی چیزی بشوم خبر مرگم. کتاب‌فروشِ یزید گفت الّا و بّلا دارم بزن و فحش ناموسم بده اما کتاب فروخته شده را پس نمی‌گیرم که نمی‌گیرم. من چهارده ساله‌ی بیلمزِ خجالتی هم روم نشد جلوی آن‌همه دختر هم‌سن و سال که مشتری کتاب‌فروشی بودند، دریده‌بازی در بیاورم و ضجه بزنم که بابا نامسلمان! پولم تمام شده...
نه موبایلی بود، نه کارت عابر بانکی چیزی. همین‌جور پرسان پرسان راه افتادم از میدان چرک‌بسته‌ی انقلاب تا سهروردی. با دو تا نایلون کتاب و صندلِ وارفته به پا و لب تشنه، چندین و چند بار هم راه را سهو و اشتباه رفتم و دوباره برگشتم تو مسیر درست. هیچ‌کس هم نشانیِ مسیرِ پیاده بهم نمی‌داد. تا لبِ عباس‌آباد همه به تاکسی و سواری حواله‌ام می‌دادند. روم هم نمی‌شد بگویم که ناچارم پیاده ببرم لشم را. الان را نمی‌دانم، اما آن زمان انقلاب تا سیدخندان خیلی راه بود. (مثل آن بابا که قدیم‌ها در یک دعوا از دو نفر کتک خورده بود و می‌گفت زمان شاه، دو نفر خیلی بود.) نشان به آن نشان که چهار بعدازظهر کانهو اسیر ارمنی در دستِ ترکان عثمانی راه افتاده بودم و حوالی نه شب رسیدم خانه‌ی دایی محمد. هرچه گشته بودم و خورده بودم و خریده بودم و تماشا کرده بودم، از منخرینم ریخت بیرون (همیشه آرزو داشتم فرصتی پیش بیاید تا این واژه‌ی منخرین را یک جایی به کار ببرم.) هیچ نفهمیدم بابا کِی آمد و در را براش باز کردم، و گرفتم نعش‌وار دوباره خوابیدم تا فردا ظهر. اگر می‌دانستم جایزه‌ی رادیو این‌جور قرار است زهرمارم شود، به قبرِ پدر جدّم می‌خندیدم که بلند شوم بروم تهران. 

خستگی آن دربه‌دری هنوز بعد بیست و شش سال تو مچ پاهام هست. بعدها هفت هشت بار دیگر هم تو مسابقه‌های تلفنیِ رادیو جوان که جوایز ریزتری داشت برنده شدم و خاک‌برسرها عین هفت هشت بار را برام ساعت دیواری فرستادند. تمام دیوار اتاق‌های خانه شده بود ساعت‌های دیواری‌ گِرد ساده با آرم صدا و سیما. چند تا هم به دوست و رفیق داده بودم محض یادگاری. حالا بدبختی این‌که فکِّ من گرم افتاد و خاطره به درازا کشید و من نمی‌دانم چه‌طور جمعش کنم. لطفا یکی یک نخ به من بدهد تهِ این متن را ببندم. 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...