رفتن به مطلب

عـاشقـانه•••📘🖍


ارسال های توصیه شده

عاشقانه

میشل آن‌سوی اتاق نشسته و به سوزان خیره شده بود. سوزان هم در حالی‌که غذا می‌خورد، با عشق و علاقه به میشل نگاه می‌کرد و دلش قرص بود که میشل هم او را از صمیم قلب دوست دارد. سوزان از این‌که میشل را در کنار خود داشت عمیقاً احساس خوش‌بختی می‌کرد. غذایش که تمام شد، استخوان‌های ته‌مانده‌اش را بُرد و جلوی میشل گذاشت. میشل به علامتِ تشکر دُمش را تکان داد. 

.................................................................
پ.ن: این داستانک، به عنوان اثر برتر در مسابقه‌ی طنزِ مینیمالِ "بمب ساعتی" ماه‌نامه‌ی گل‌آقا در سال ۱۳۸۱ برگزیده شده بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...