نیلوفرآبی ارسال شده در 1 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر ملاقات با خضرِ نبی کلاسِ چهارمِ ما یک اتاقکِ توسریخورده بود گوشهی حیاط، سوا از ساختمان اصلیِ مدرسه. معلممان دیلاق بود و همیشه شلوار خاکستری فاقکوتاهِ دمپاگشاد میپوشید و هر قدمش نصفِ کلاس را گز میکرد. نه عطوفت معلم سال قبل را داشت و نه جذبهی معلم سال بعد. یک بار سرِ کلاس، راست یا دروغ تعریف میکرد وقتی در دشتِ مغان سرباز معلم بوده، شبی در اتاقش تو همان مدرسه برای خودش آبگوشت رو علاءالدین بار گذاشته بوده و غرق تنهاییاش بوده که ناگهان یکی در میزند. معلم سراسیمه در را باز میکند. عاقلهمردی با ریش سفیدِ کمپشت و عرقچین بهسر بهش سلام میکند و نشانی فلان روستا را میپرسد. معلم جوابش را میدهد. مرد خداحافظی میکند و میرود تو حیاط سوار اسبش میشود و میزند به دل تاریکی. معلم هاج و واج میماند که این کی بود و اسب چی بود این وسط؟! و فانوس به دست از سر کنجکاوی ردِ سُمِ اسب را میگیرد و میافتد تو کوچهی خاک و گِلی و همینجور تعقیب میکند تا یک جا که ردِ نعلِ اسب نصف و ناقص میشود و بعد محو، و دیگر هیچ. انگار که اسب از همان نقطه به پرواز درآمده باشد. یکباره وحشت برش میدارد و بهدو برمیگردد مدرسه و میچپد توی اتاق و تا صبح خوابش نمیبرد. فرداش هرجور شده سراغِ یک شیخِ صاحب کرامات را میگیرد و میرود پیشش. اوصاف و علایم را که میدهد، شیخ میگوید قطع به یقین یارو خضر نبی بوده که بر هر بنیبشری هم ظاهر نمیشود و حکما آقای معلم نظرکرده بوده که او آمده سراغش. بعد من نه گذاشتم نه برداشتم و بیهیچ غرضی گفتم: "آقا اجازه! یعنی حضرت خضر پیغمبرِ خدا خودش آدرس نداشت؟!" چند روز بعد وقتی از درد آپاندیس رو نیمکت کلاس به خودم میپیچیدم، معلمِ نظرکرده تا زنگ آخر نگذاشت بروم خانه و همان شب تو بیمارستان بستری شدم و صبح بردندم اتاق عمل. لخت مادرزاد خوابیده بودم روی تخت، و دکتر چرخچیان بالای سرم داشت بلند بلند "گلآقا" میخواند و تکنسین بیهوشی که یک خانم سبزه بانمکِ پاکستانی بود با سرنگ و ماسکِ لاستیکی آمد روی صورتم و من یکباره تو بخش چشم باز کردم و از دردِ بخیه زدم زیر گریه. عمو فرید یک تلویزیون چهارده اینچ پارس با خودش آورده بود تو اتاق بیمارستان تا آن شب لینچان را باهم تماشا کنیم. بعدِ آن تا مدتها هرجا چراغ علاءالدین میدیدم ترس برم میداشت و هر مردِ عرقچین بهسری که میدیدم خیال میکردم حضرت خضر یا یک بابایی تو همین مایههاست. از قضا یک دعانویس همان حوالیِ خانهی ما زندگی میکرد که سر کتاب هم باز میکرد و همیشه عینِ تازه از حج برگشتهها عرقچین به سرش میگذاشت و ریشش عینهو جهود بود. هر بار که میدیدمش خیال میکردم خود خضر است و از نوح به این طرف همه را دیده و حتم هزار سال دیگر هم قرار است زنده باشد. راهم را کج میکردم و در میرفتم. "☆🪷☆" 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .