نیلوفرآبی ارسال شده در 31 خرداد، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، 2023 مسافرِ مُتلقو پیرمرد سرِ سهراهی اسالم به خلخال سوار شد. با کمر دولا و بقچه به دست، سری تا ته اتوبوس چرخاند و تا چشمش به صندلی خالی کنار من افتاد، صاف آمد و با لبخند ملتمسانهای بالاسرم ایستاد. نرم خزیدم کنار پنجره. پیرمرد نشست و بقچه را زیر پا جا داد. تا بعدِ رشت پیرمرد لب از لب وا نکرد. به رستوران بین راهی که رسیدیم راننده زد کنار و تو آینه با صدای بلند گفت: "شام، نماز، توالت." همه پیاده شدند و جلو مستراح تو حیاط رستوران صف بستند. به رستوران که برگشتیم همه از دم یکی یک نوشابه گرفتند و با غذایی که همراه آورده بودند نشستند به خوردن. شوفر اتوبوس با صاحب رستوران سرِ امتناعِ او از دادن وعدهی غذای راننده چانه میزد. صاحب رستوران برزخ شده بود که: "آخه این همه مسافر آوردی که چاه مستراح منو پُر کنن؟ یک نفر محض رضای خدا ژتون غذا نگرفته!" پیرمرد گوشهای پشت میز تنها نشسته بود و لقمههاش را از تو ظرف برمیداشت و با کنج دندانش میجوید. بعدِ نیم ساعت شاگرد شوفر پرید پشت فرمان و چند تا نیش بوق زد که یعنی حرکت. اینبار پیرمرد رفت نشست کنار پنجره. همه سرِ صندلیهامان جاگیر شدیم و اتوبوس راه افتاد. از رامسر که گذشتیم تازه نطق پیرمرد باز شد و به حرفم گرفت. هر چی پول داشتم یکجا کرده بودم تو جیب آنطرفم، که اگر خوابم برد و یکوقت دست پیرمرد جنبید، قسمتش جیب خالیام بشود. پیرمرد بنا کرد به درد دل و بعد چشمهاش خندید و گفت که دارد میرود دیدنِ دختر و نوهاش در متلقو. دامادش سرایهدار یک مجتمع مسکونی است و چند سالیست که بالاجبار غربتنشین شدهاند. من هم دَم به دمش دادم که تازه دانشگاه قبول شدهام و میروم که از تقسیم اتاق در خوابگاه جا نمانم و بار اول است که این مسیر جاده کناره را میبینم. از شهسوار که گذشتیم، پیرمرد چُرتش گرفت و سپرد که وقتی رسیدیم متلقو بیدارش کنم تا پیاده شود. من هم گفتم که بیدارم و خیالش را جمع کردم که راحت بگیرد بخوابد. همینجور شهر پشتِ شهر گذشتیم؛ عباسآباد، سلمانشهر، چالوس، نوشهر، نور ... و من تابلو به تابلو منتظر اسم متلقو بودم که بیدارش کنم. ساعت چهار صبح رسیدیم بابل، و من دلم نیامد پیرمرد را زابهراه کنم و پیاده شدم؛ به این خیال که لابد متلقو جلوتر است و تا برسند حکما خودش بیدار میشود. یک ماه بعد که تعطیلیِ چند روزه بود، در راهِ برگشت به آستارا تازه شستم خبردار شد که ای داد بیداد، متلقو همان اسم قدیم سلمانشهر بوده و منِ نابلد چه بندی به آب دادهام و پیرمرد فلکزده یحتمل همینجور خواب به خواب رفته سیصد کیلومتر جلوتر تا گرگان. * * * بیست سال و اندی از آن شب میگذرد. نمیدانم آن پیرمرد هنوز زنده است یا نه، ولی حتم دارم آن شب، من و تمام ایل و تبارم و آن دانشگاهی را که توش قبول شده بودم، یک دل سیر فحشکش کرده. هنوز هم به هر مناسبتی که مسافر جاده کناره شوم، و قرار باشد از متلقو عبور کنم، عین این دراویش معذّب که از کنار تربت و اهلِ قبور میگذرند، ضبط ماشین را خاموش میکنم و صُمّبُکم میخ میشوم به خطکشی وسط جاده و آرام میگذرم، تا چشمم به تابلوی سبز سلمانشهر نیفتد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .