نیلوفرآبی ارسال شده در 30 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد آش گوشتِ فَرزَدی آش گوشت بابل حسابش از همه سَواست. معجونِ خوشقوامی از گوشت و آب قلم و پیاز داغ و دیگر مخلفات که با چلاندن یک نصفه نارنج اصل بابل، طعم و بویی اساطیری میگیرد. اما هیچ کدام از شهرهای مجاور این طعم آش گوشت را نمیتوانند در بیاورند. تازه آن هم نه هر آش گوشت بابلی، فقط آش گوشتِ فَرزَدی، مرحوم فرزدی. ترم سه که بودیم، شبهای زمستان وسطِ اتاقِ خوابگاهِ امینیان، پنج شش نفری گردِ هم مینشستیم و با یک دست ورق تلنگدررفته و کپرهبسته که داشتیم آسکِشی میکردیم. آس به هر کی میافتاد باید شال و کلاه میکرد و تو سوزِ سه چهار صبح و بوق سگِ زمستان پیاده از خوابگاه هلکهلک راه میافتاد از پشت دانشگاه نوشیروانی میزد از کوچه پسکوچههای تنگ بابل میرفت تا چهارراه تُندَست و از فرزدی برای همه آش گوشت میگرفت میآورد. من هم که آسکِشترین عضو اتاق بودم، یک شب در میان، آسِ نحس قسمت من میشد. آخرین باری که مامور آشگوشت شدم و راه افتادم سمت فرزدی، سرِ یکی از کوچههای پایینِ باغ فردوس، ماشینِ گشت شبِ پلیس جلوم سبز شد. توی آن سرما سگ هم ول نمیچرخید. یک اُورکت چرم مشکی با شلوار گرمکن گلهگشاد تنم بود و یک کلاه پشم زغالی روی سرم تا پایین گوشهام کشیده بودم و دست توی جیب شلنگانداز میرفتم که یکهو شل کردم و ایستادم. پلیسه خیال کرده بود من خاکبرسر دزدی قاتلی چیزی هستم که آن وقتِ شب حتم یا دارم از صحنهی جرم برمیگردم یا دارم میروم سر وقتش. پرسید: کی هستی؟ گفتم: فلانی. کجا میری؟ میرم آش گوشت بگیرم. خونهت کجاست؟ دانشجوی دانشکده فنیام (نوشیروانیِ بعدها). از خوابگاه میآم ... باور نکرد. من هم بودم باورم نمیشد با آن هیبتِ نخراشیده، آنوقت شب، توی کوچهی ظلمات، پیاده. دست و پام را هم که گم کرده بودم. آتو افتاد دستشان. با اخم و تبختر سوارم کردند و صاف آوردند گذاشتند جلو دروازهی خوابگاه و زل زدند ببیند واقعا میروم توی خوابگاه یا نه. باورشان که شد گازش را گرفتند و رفتند و من بی آشگوشت، عینِ این شیرینعقلهای دبنگوز برگشتم بالا توی اتاق و اراذل بزرگوار را دیدم که ساعت چهار صبح سفره انداختهاند و خشتکبهدست نشستهاند منتظر آشگوشت. آقا و خانومی که شما باشی نشستیم تا یک ساعت خرخنده سق زدیم و بعد کپهمان را گذاشتیم. همین شد که بعدها شنیدیم به تمام آش گوشتیهای بابل از اداره اماکن ابلاغ کردهاند که حکما تا قبل از روشنیِ هوا نبایست غذا بدهند. نه بابتِ فقرهی من، گویا چند تا دزد و خفتگیرِ راستراستکی همینجور به پستشان خورده بوده که همگی خودشان را مشتری فرزدی جا میزدهاند. حالا مغازهی فرزدی را به گمانم پسرش با چند نفر دیگر میچرخانند. آشش اما همان آش است. هر وقت هر جا سیگار بهمن کوچک میبینم یادِ فرزدی خدابیامرز میافتم، با آن خیک و سبیلِ چخماقبرگشته و مشتریهای صورتنشُستهی کلّهی سحرش. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .