رفتن به مطلب

داستان کوتاه زیباے وفاے عشق


kambiz_landar

ارسال های توصیه شده

سلام یه داستان زیبا براتون گذاشتم که اون رواز کتاب در اورده ام اگه خوشتون اومد بگین بازم بزارم
خیلی قشنگه






پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که از ان حوالی رد می شدند به سرعتاو را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدازخم های پیر مرد راپانسمان کردند سپس به او گفتند باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت اسیب ندیده.
پیر مرد غمگین شدو گفت : عجله دارمنیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران دلیل عجله اش را از او پرسیدند.
پیر مرد گفت: همسرم در خانه ی سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او میخورم.نمی خواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.پیر مرد با اندوه گفت:متاسفانه او الزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی اور حتی مرا هم نمیشناسد.
پرستار با حیرت گفت:وقتی او نمی داند که شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته به ارامی گفت:
اما من می دانم او چه کسی است...



قشنگ بود نه حالا یکی دیگه هم میذارم که این هم قشنگه






دخترکی به میز کار پدرش نزدیک می شود و کنار ان می ایستد.
پدر که به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیز هایی در تقویم خود بود اصلا متوجه حضور دخترش نمی شود تا اینکه دخترک می گوید:پدر چه می کنی؟
و پدر پاسخ داد:چیزی نیست عزیزم!مشغول مرتب کردن برنامه های کاریم هستم.اینها نام افراد مهمی هستند که باید در طول هفته با ان ها ملاقات داشته باشم.
دخترک پس از کمی مکث و تامل می پرسد:
پدر ! ایا نام من هم در بین ان هاهست؟
















اینم قشنگ بود نه پس بگید باز هم از این داستان ها بذارم یانه؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رضایت قلبی



جنگ جهانی اول مثلبیماری وحشتناکی تمام دنیارا گرفته بود.یکی از سربازان به محض اینکه دید دوستتمام دوران زندگی اش در یک باتلاق افتاده و درحال دست و پنجه نرم با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:اگر بخواهی می توانی بروی اما هیچ فکر کردی که این این کار ارزشش رو داره یا نه؟ دوستت احتمالا مرده و ممکنه حتی زندگی خودت رو هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق اصری نداشت.سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه اسایی توانست به دوستش برسد او را روی شانه هایش کشیدو به پادگان رساند
افسر مافوقبه سراغ ان ها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود را معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کردو گفت:من که به تو گفتم ممکنهارزشش رو نداشته باشه دوستت مره! خود تو هم زخم های مرگباری و عمیقی برداشتی.
سرباز در جواب گفت:قربانارزشش رو داشت.
_منظورت چیه که ارزششو داشت؟!
سرباز جواب داد:بله قربان . ارزششو داشت چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود و از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم!
او گفت:جیم...من می دونستم که تو به کمک من میایی..



از  این به بعد این داستانو توے این پست نمے ذارم توے پست هاے جدا جدا مے ذارم
براے این که بفهمید از این داستانا گذاشتم  مے نویسم:
داستان زیباے....

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...