رفتن به مطلب

ƒεrãy

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    14
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

1 دنبال کننده

درباره ƒεrãy

آخرین بازدید کنندگان نمایه

42 بازدید کننده نمایه

دستاورد های ƒεrãy

Apprentice

Apprentice (3/14)

  • One Month Later
  • Collaborator
  • Dedicated
  • Week One Done
  • Reacting Well

نشان‌های اخیر

31

اعتبار در سایت

  1. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    روزها پی در پی میگذشتن و من هر روز بهتر میشدم ... کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که روحیات شادی دارم و دختر شر و شطونیم ! کارای شناسنامم جور شد و میشد دانشگاه ثبت نام کنم ... " سلما ستوده متولد ۴/۲۸/ ۱۳۸۰ با یادآوریش لبخندی زدم، درست یک ماه پیش که کوهیار با کلی کتابه تو دستش اومد متوجه شدم باید برای اینکه بتونم دانشگاه ثبت نام کنم یه آزمون بدم قبلش اونم با کلی آشنا و برو بیای کوهیار وگرنه که محال بود به این آسونیا بشه ! صبح تا شب کارم شده بود درس خوندن و این برای حالمم بهتر بود... چون هیچی یادم نبود مجبور بودم خیلی تلاش کنم و این انگیزه داشت منو امیدوار می کرد امید به یه آینده ی خوبه برخلاف الانم ... دوست داشتم یه روزی کسی شم و جلوی کوهیار با غرور سرمو بالا بگیرم و امروزکه فهمیدم تو آزمون موفق شدم برای اولین بار از خوشحالی چشام خیس شدن ... " دفتر خاطراتمو بستم و برای هزارمین بار امروز لبام از خنده پر شدن ! سرمو روی بالشت گذاشتم اما ذوق امروز خواب شبو از سرم پرونده بود . کمی روی تخت جابه جا شدم تصمیم گرفتم برم و کمی قدم بزنم تو حیاط ... هوای خنک بیرون بدجور وسوسه انگیز بود ! دسته ی در رو آروم پایین کشیدم و در رو با کمترین سر و صدا باز کردم ،هوای سردی که روی پاهای کشیده و برهنم نواخته شد باعث شد کمی بلرزم ! سرکی توی سالن کشیدم ناخوداگاه نگاهم روی درِ اتاق کوهیار لغزید تعجب کردم ! لامپ اتاقش روشن بود ! دست چپمو بالا آوردم و تا جایی که امکان داشت ساعت مچیه نقره ای رنگمو به چشمام نزدیک کردم چشمامو باریک کردم بعد کلی زحمت متوجه شدم ساعت دو و نیم نصفه شبه ! هوم آرومی گفتم و گوشه ی راست لب پایینمو تو دهنم کشیدم ، سرمو چرخوندم تا به سمت پله ها برم که با چیزی که شنیدم احساس کردم خشکم زد ! موهامو پشت گوشم زدم و آب دهنمو قورت دادم قلبم روی هزار بود ... از روی لباس کوتاه و مشکیم قلبمو چنگ زدم و به خودم تشر زدم _ چته سلما ؟ آروم باش سرمو به طرف در اتاق کوهیار متمایل کردم و تموم وجودم گوش شد! با دوباره طنین انداز شدن صدای نازک و دخترونه ای که آروم و با ولوم پایین میخندید شکم بر طرف شد ! صدای یه زن از اتاق کوهیار ؟! به خودم اومدم و سریع به سمت پایین پا تند کردم به سمت آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم ... دستمو به گونه هام کشیدم داغ داغ بود ! میز مشکی وسط آشپزخونه رو دور زدم و به سمت یخچال رفتم ،کمی از آب خوردم وبه سمت صندلیه پشت میز قدم برداشتم روی صندلی نشستم ، تاحالا خانمی رو با کوهیار ندیده بودم . انگشتای کشیدم رو لبه ی لیوان میکشیدم سرمو کج کردم و به یه گوشه زل زدم ، یه نیمه ی قلبم بیخیال بود اما اون نیمه از اینکه تنها کسشو کنار یکی دیگه می دید ناراحت بود ... کسی که شاید حتی میتونست کوهیار رو ازم بگیره ! چیزی توی دلم فرو ریخت و ذهنمو افکار منفی تصرف کردن ! آهی کشیدم اگه یکم دیگه بیدار می موندم و فکر میکردم صد در صد دیوانه می شدم ! آروم و با لمس کردن دور و اطراف بیرون رفتم با هر پله ای که بالاتر می رفتم صدا ها واضح تر می شد . به طرف در اتاقم می رفتم که با زمزمه هایی که شنیده میشد وسوسه شدم کمی فال گوش بایستم ! صدای خوش آهنگ دختره خیلی ضعیف به گوشم رسید _ برات مسکن میارم لب پایینمو به دندون گرفتم ، دلم پیچ میزد از استرس و انتظار برای جواب کوهیار _ مسکن نمیخوام ماساژ بده سرمو ! ماتم برد و اون روزی که سردرد داشت و من براش ماساژ دادم توی ذهنم تداعی شد . خیالات خوشه دخترانه ای به طرفم هجوم آورد ، به خودم اومدم و همه رو پس زدم انگار یادت رفته که تا دو روز پیش بهت شک داشت ؟! پس الکی فکر نکن که براش خوشایندی ... غرق خیال و فکر بودم و با خودم تو ذهنم حرف میزدم که یهو صدای در اتاق کوهیار اومد و تا بخوام بجنبم دیگه دیر شده بود ! خشکم زد از خجالت لبمو گاز گرفتم درو پشت سرش بست و جلو اومد نگاهم روی بالاتنه ی برنزه ی لختش چرخید ، ابروشو بالاانداخت _ بنظرت از ساعت خواب بچه ها نگذشته ؟ سرشو کج کرد و چشماشو باریک کرد _ بچه ها باید این موقع خواب باشن تا چیزایی که نباید رو نشنون و نبینن ! با فهمیدن منظورش تمام وجودمو خجالت احاطه کرد با لپای داغ و سرخ لبمو گاز گرفتم نمیدونم چرا با دیدنش هول میشدم و میباختم خودمو نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قضیه رو جمع کنم و به اتاقم پناه ببرم لبخند کج و کوله ای زدم _ اره خیلی وقته گذشته ! اصلا به روی خودم نیاوردم که منظورش از بچه منم ، نمیدونم چرا در نظرش بچه بودم . با بیست سال سن که بچه محسوب نمیشه آدم ، با چشم های درشت و کشیدم پشت چشمی نازک کردم و با ناز موهامو پشت گوشم زدم دست خودم نبود همه ی کارام با ناز و ادا بود ناز کردن تو ذاتم بود انگار ! _ پس چرا تو بیداری بچه ؟ اخم ظریفی بین ابروهام نشست . _ آخه کجای من بچس ؟ بیست سالمه ها ! و به دنبالش لب ورچیدم و با ناز گفتم _ ای کاش بچه بودم و ده دوازده ساله ! حالت تعجب تو چهرش پدیدار شد گوشه ی چشماش چین خورد احساس کردم خندش گرفته ... سرشو با تاسف تکون داد و با انگشتش بالا تا پایین هیکلمو نشون داد _ بیشتر از دوازده هم نمیخوری نگران نباش ! ذوق کردم و با همون حالت شاد و شیطونم گفتم _ واقعنی ؟ وای مرسی خیلی ذوق کردم ، البته بارادم میگه خیلی بیبی فیسما ! این بار بدون هیچ سردی ای خنده ی کمرنگی روی لباش نقش بست اخم ظریفی کرد _ برو بخواب دیر وقته ! سرمو با همون ذوق و شوقم تکون دادم خواستم برم سمت اتاقم که با یک تصمیم آنی برگشتم روی نوک پاهام بلند شدم و بوسه ی آرومی روی موهای شقیقش نشوندم ! _ شبت خوش ... کمی مکث کردم و به چهرش که خمار از خواب بود و بهم زل زده بود نگاه کوتاهی کردم _ کوهیار به دنبالش لبخند با نازی زدم و وارد اتاقم شدم این اولین بار بود اسمشو به زبون آوردم کوهیار تنها کسم بود و پیش خودم اعتراف کردم که چقدر مهربونیش قشنگه ! روی تختم دراز کشیدم و خودمو جمع کردم ، یعنی اون دختره دوست دخترش بود فقط ؟ شایدم عشقش بود ؟ آهی کشیدم شاید من نسبت به کوهیار حسود بودم نسبت به تنها کسم ! خمار از خواب با خودم لب زدم _ کوهیار تنها کسمه ، تنها کس ! لبخندی زدم و به خواب فرو رفتم ... با احساس اینکه کسی صدام میزنه ، غلتی خوردم و پتو و کشیدم روی سرم چشمامو محکم بستم ، خوابالود تر از این حرفا بودم که از خوابم بگذرم ! دوباره داشت تو دنیای خواب غرق میشدم که در اتاقم با صدا باز شد و به دنبالش سر و صدایی پیچید تو اتاقم با گیجی یه لای چشممو به زور باز کردم و با دیدن باراد اخم وحشتناکی کردم باراد با سر و صدا بی توجه به اخمم ادامه داد _ پاشو دختر که نمیدونی چی شده ! چشمامو با پشت دستم مالوندم خوابم دیگه کاملا پریده بود منم مثل خودش نیشمو باز کردم و با شیطنت گفتم _ وای نگو که برام شوهر پیدا کردی اوف جون ! باراد با این حرفم اخم مصنوعی کرد _ اینقد پیش من شوهر شوهر نکن دختر ! دوباره با خنده ادامه داد _ خان بابات میخواد به افتخار قبولی دانشگاهت مهمونی بده و به این بهونه با همه آشنات کنه ! لبخند رو لبم ماسید استرس بدی گرفتم ! میترسیدم از واکنش فامیلا و دوستاش نسبت به من ! باراد تعجب کرد و دستامو گرفت لبخند مطئنی زد _ عه عزیزم چی شد چرا یهو پنچر شدی ؟ بابا نگرانی نداره که تازه با همه آشنا میشی و کلی آشنا و دوست پیدا میکنی ! نمیشه که تا ابد اینجوری باشه ! سوالی که تو ذهنم رژه می رفت رو به زبون آوردم _ میخواد بگه من چیکارشم ؟ _ غصه ی اینو خوردی ؟ بابا کوهیار کلی دوست تو خارج کشور داره میگه یکی از اونایی ! سرمو تکون دادم _ آهان آره ... خودش گفت اینو ؟ باراد با غرور نگاهی بهم کرد _ بله پس چی فکر کردی من سوگلیشم همه چی رو باهام درمیون میزاره ! با این حرفش قهقه ای سر دادم . باراد دستمو گرفت و بلندم کرد _ دختر بلند شو مهمونی امشبه ها ! کوهیار دیروز بعد خبر قبولیت همه رو دعوت کرده ! چشمام گرد شد _ چرا دیشب نگفت ای بابا بعدش انگار یه چیزی رو کشف کرده باشم دستامو به کمرم زدم و گفتم _ دقیقا چرا کوهیار باید برای قبولی دوستش مهمونی بده ؟ باراد سرشو تکون داد _ بابا این موضوع رو فقط ما میدونم اون همه رو به مناسب آشنا کردنت با بقیه دعوت کرده قبولیت یه موقعیته فقط ! به دنبالش پس کله ای بهم زد _ دختر نگران وقتم نباش ! کمدت پر لباسه یکی رو بپوش و تمام ماشالله به خودمم رفتی خوشگل شدی نیازی به چیز دیگه ای نداری ! به دنبال حرفش نیششو برام باز کرد پشت چشمی نازک کردم و با خنده و شادی دست و صورتمو شستم
  2. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست دوازدهمــــ√ با ذوق نگاهش میکردم ...یکم از بیکاری درم میاورد ... با این فکرم یاد درخواستم از کوهیار افتادم ...اتفاقا بهترین موقع هم باید باشه ...لب تر کردم بدون هیچ استرس و نگرانیی کمی خودمو جلو کشیدم ... همچنان نگاهش به سقف بود انگار نه انگار من اینجا نشسته بودم ... این حرکتش ناراحتم نمیکرد برعکس فکرم مشغول این میشد که چرا اینقد آرومه ...؟! ساکته سرده ... سرمو کج کردم و لب باز کردم -میتونم یه درخواستی کنم ...؟! فکر کردم تعجب کنه یا حداقل نگاه کنه ولی همچنان توی همون حالت بود ... سرشو تکون داد و این یعنی آره ...! _ حوصلم تنهایی و بیکار سر میره میدونم که نمیتونم جایی مشغول به کار بشم ... اگه کاری دارین که از عهده ی من بر میاد ... من آمادم ! بعد از تموم شدن حرفام دستامو توی هم قلاب کردم و چشمای کشیده ی مشکیمو با شوق بهش دوختم ... پک محکمی زد و نشست دودشو فرستاد بیرون که از بس زیاد بود توی صورت منم کمی پخش شد ...! چشمامو بستم و سرمو به کمی به چپ متمایل کردم ... برخلاف ضررش ...اوم چه بوی خوبی می داد ... ته سیگارشو توی ظرف فشرد و به حرف اومد _ کاری نیست که از عهدش بر بیای ... نگران نباش بزار کارات درست شه میفرستمت دانشگاه ...! به دنبال حرفش سرشو بلند کرد و بهم خیره شد _ خانم دکتر شدن بهت میاد ...! با ذوق سرمو تکون دادم و از هیجان جیغ خفه ای کشیدم _ وای خیلی ممنون ... طبق معمول خیلی آروم فقط سرشو تکون داد ... از جام بلند شدم و با خوشحالی به سمت آشپزخونه رفتم تا به مهسا خانوم هم گوشیمو نشون بدم ...
  3. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست یازدهمـــــ √ بهتر بود چند ساعت دیگه که خستگیش در می رفت باهاش درمیون میذاشتم ...خوش حال و سرحال داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم تا به مهسا خانوم کمی کمک کنم که صدای کوهیار که منو خطاب قرار داده بود توی سالن پیچید ... _سلما...؟!بیا اتاقم ... تعجب کردم این اولین باری بود که منو صدا میزد و کارم داشت ...از پله ها بالا رفتم و راه اتاقشو در پیش گرفتم ... به در اتاقش که رسیدم خیلی یواش دو تا تقه به در زدم ... صدای خیلی ضعیفش به گوشم رسید _بیا تو ...! درو باز کردم و داخل شدم ... مشکی و خاکستری ...!شیک و خشن! روی کاناپه ی گوشه ی اتاقش نشسته بود ...لباسشو عوض کرده بود ...سیگاری رو بین انگشت وسط و اشارش گرفته بود ...سرش رو به کاناپه تکیه داده بود و سقف رو نگاه می کرد ...و هم زمان دود سیگار رو هم بیرون می داد ...اخم ظریفی بین ابروهام نشست...! ...سمه خالصه...! متوجه ی من که شد سرشو بلند کرد ... بی حرف و خیره نگاهم کرد ...با دستی که توش سیگار بود اشاره کرد روی کاناپه ی بغلش بشینم ...با لبخند همیشگیم کاری رو که گفت انجام دادم ...
  4. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست دهمـــــ√ ساناز رفت و منو کوهیار تنها شدیم ...نگاهم روش بود ...انگار سرش درد می کرد چون با شصت شقیقشو ماساژ می داد ...برای یه لحظه فکری از سرم رد شد سرمو کج کردم ...کار درستی بود ؟! یا نه بد تعبیر میشد ؟! خواست مهسا خانم رو صدا بزنه که از جام بلند شدم ...نگاهی بهم انداخت که لبخند مهربونی زدم ...به سمتش رفتم و پشت مبل ایستادم ... مشخص بود کمی متعجبه ...خنده ی بی صدایی کردم ... انگشت وسط واشارمو روی شقیقه های گرمش گذاشتم و نرم تکون دادم ...اولش تعجب کرد اما معلوم بود که بهش احتیاج داشت که آروم چشماشو بست ...لبخندی زدم ...کوهیار خانوادم بود ... اگه منم می خواستم مثل خودش رفتار کنم و سرد و ساکت باشم ...که دیگه سنگ‌روی سنگ بند نمی شد ... قلب من ...وجود من پر بود از مهر ...عشق ...حتی اگه کسی باهام سرد باشه هم ...من اونقد باهاش با مهربونی رفتار میکنم تا مزه ی محبت و مهربونی توی کل بدنش پخش شه ...! لبخندی به افکارم زدم ...همچنان نوک‌ انگشتامو به آرومی روی شقیقه هاش تکون می دادم ...آروم چشماشو بسته بود ... تکونی خورد و چشماشو باز کرد ملایم و آروم لب زد _خیلی خوب بود ... و بعد از گفتن این حرف کیفشو برداشت و به سمت اتاقش توی طبقه ی بالا ...رفت ...اتاقش دیوار به دیوار اتاق من بود ... روی مبل ولو شدم ...حتی اجازه نداد بپرسم چرا با ساناز اونجوری رفتار کرد ...با کنترل تلویزیون رو روشن کردم ...هر چی گشتم چیزی نتوستم پیدا کنم ... هوفی کشیدم...حسابی حوصلم رفته بود ... باید یه فکری میکردم اینجوری که نمیشد ... همش بیکارم ! اوم خب از کوهیار بخوام برام کار پیدا کنه ؟! هوف یه جوری میگم انگار دکترا دارم ...کی به من کار میده آخه ؟! با فکری به سرم زد نیشم وا شد خیلی خوب بود فقط اگه کوهیار موافقت کنه ...
  5. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست نهمـــــــــ√ _برعکس من کوهیار خان یا باراد از شما چیزی به من نگفتن ...! لبخند نازی زد - من وکیلشون هستم ...! چشمام گرد شد ...انگار تمام کائنات دست به دست هم میدن تا من تعجب کنم و گیج شم ! چراکوهیار منو به وکیلش اینجوری معرفی کرده ؟! اونم در صورتی که وکیلشُ باید از همه ی جیک و پوکش خبر کنه ؟! برعکس دروتن آشوبم با خونسردی زمزمه کردم _به به چه عالی ...موفق باشین خواست حرفی بزنه که مهسا خانوم برای پذیرایی اومد و میز رو چید ...! با چشم مهسا خانوم رو بدرقه کرد ...و دوباره چشکاشو به من دوخت ...پای راستشو روی پای چپش انداخت _ دانشگاه میری دیگه ؟ چی میخونی ؟ اه لعنتی فکر اینجاشو نکرده بودم ...! لب تر کردم تا حرفی بزنم... توی فکر بودم که یه چیزی سر هم کنم منطقی باشه که صدای بَمش باعث شد نفسی تازه کنم ...خداروشکر که به موقع رسید ...ولی کی اومد که من متوجه نشدم ...؟! نگاهم به ساعت که افتاد فهمیدم موقع اومدنش بوده ... _ساناز خانم نکنه میخوای تا صبح خانم کوچولو ما رو سوال پیچ کنی ...؟! گونه هام داغ شدن و سرمو پایین انداختم ...با اینکه میدونستم برای عوض شدن بحث و شک نکردن ساناز بود ولی بازم خجالت کشیدم ...تاحالا کوهیار اینجوری منو خطاب نکرده بود ... با همون لباسای کارش روی مبل تک نفره ی کنار ساناز نشست و کراواتشو شل کرد ... کت و شلوار شیک و مرتب مشکی توی تنش به خوبی نشسته بود ...خستگی از سر و روش می بارید ...نگاهش برای لحظه ای روم ثابت موند که تند نگاهشو گرفت ... ساناز تابی به سرو گردنش داد -خانم کوچولوتون صحیح و سالم خدمت شما ... اومدم تا پوشه رو ازت بگیرم ... کوهیار تک ابرویی بالا انداخت ... _میومدی سرکارم خب ... و به دنبال حرفش پوشه ای از توی کیفش بیرون کشید ... ساناز پوشه رو گرفت بلند شد و دستی به مانتوی جلو بازش کشید و نگاهی زیر چشمی به کوهیار کرد _کوهیار آخر هفته مهمونی دعوته یکی از دوستامم ... تو که طبق معمول عمرا نمیای ...اجازه میدی سلما رو حداقل با خودم ببرم؟ کوهیار نگاه تندی حوالش کرد _ابدا این اجازه رو نمیدم ...مناسب نیست محیطش ! لبخند محوی زدم ...از اینکه یکی بود که حواسش بهم باشه ... ساناز با اعتراض به حرف اومد _چقد بد تا میکنی کوهیار ...گفتم یکم بگردونمش تا بهش خوش بگذره ...تو وقت این کارا رو نداری میگم یه وقت حوصلش سر نره ...! کوهیار پوزخندی زد _ساناز دنبال چی هستی که اینقداصرار میکنی ؟! هوم؟! یه روز و دوروز نیست شاید لازم باشه سلما چند سالی باشه ...میخوای یکی بسازیش عین خودت لابد ...! میدونستم که ساناز خیلی تعجب کرده از اینکه شاید من چند سال اینجا باشم ولی با حرفی که کوهیار بهش زد ...حواسش پرت شد ... ساناز ناباورانه زمزمه کرد _مگه من چمه ؟! کوهیار با خونسردی به حرف اومد _به غیر از مهمونی و پارتی فکر دیگه ای نداری ...هزار تا دوست داری ...اونا رو چرا نمیبری ؟ آروم و ساکت سرمو پایین انداخته بودم ...نمی‏ خواستم توی این لحظه به ساناز نگاه کنم تا مبادا احساس بدی کنه ... صدای تحلیل رفته ای به زور جواب داد _باشه ...فقط خواستم احساس تنهایی نکنه اینجا ...میرم تا به کارام برسم و بعد از خدافظی خیلی آرومی رفت ... دلم براش سوخت ...!سرمو کج کردم یکم تند بود برخورد کوهیار ...؟!
  6. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست هشتمــــــــ√ مهسا خانوم چند نوع صبحانه روی میز چید ...میل نداشتم با این حال کمی خوردم تا ضعف نکنم ...لیوان شیر رو سرکشیدم که صدای زنگ توی خونه طنین انداز شد ...با هول خواستم بالا برم تا شالمو سرم کنم امابا صدای نازک خانمی روی پله ی سوم ایستادم و به عقب برگشتم ...یکه خوردم تاحالا ندیدم زنی پا بزاره به این خونه ! درحالی که کتشو به مهسا خانوم می داد دستی توی موهای بلوندش کشید ...سرشو چرخوند که باعث شد منو روی پله ها ببینه ...لبخندی زد که تعجبمو بیشتر کرد ...برخلاف من اصلا از دیدنم تعجب نکرد به سمتم اومد و دستشو به سمتم دراز کرد ... _پس سلما خانوم شمایی! به خودم اومدم و بعد از گفتن این حرفش دستمو توی دستش قفل کردم ! با دست آزادم موهامو پشت گوشم فرستادم ...و لبخندی چاشنیه صورتم کردم _بله خودمم ... دستمو با آرامش فشرد _خوشبختم منم سانازشاکری هستم . با لبخند و خوشرویی ' همچنینی ' گفتم و به سمت هال هدایتش کردم ...روی مبل روبروم نشست و شالشو برداشت ...ابروم بالا رفت چه راحت و خودمونی ...! پشت چشمیی برام نازک کرد _خوش میگذره سلما جان ...؟! کوهیار گفتن دختر یکی از آشناهاشین... نگاه گذرایی بهش کردم با تموم مهربونیش معلوم بود زیاد باهام حال نکرده ! خونسرد و با اعتماد بنفس جواب دادم –بله کوهیارخان مهمون نوازه خیلی خوبی هستن ... مردمک چشماش لرزید و آهان زیر لبی گفت ...شاید بی تجربه بودم توی عشق ...اما خیلی راحت می شد فهمید یه عاشقو ...این ناراحتیش و بی قراریش از اینکه من اینجام ...توی خونه ی کوهیار ...اونم تنها ...عذابش میداد ...اما این خانوم ناز ولوند چه نسبتی باهاش داشت ...؟! سوالمو به شکل دیگه ای به زبون آوردم ...
  7. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست هفتمـــــ √ با چهره ی خالی از احساسم نگاهی بهش کردم و به دروغ واسه اینکه ناراحتش نکنم‌ لبخندی بهش زدم ... آروم زمزمه کرد -نگران نباش من همه چی رو حل میکنم ... از جام بلند شدم ...کف دستمو محکم روی گونم کشیدم ...انگار با خودم لج کرده بودم ...پوزخندی زدم به این زندگیِ پوچ و تو خالیی که داشتم ... به سمت پله ها چرخیدم و راه اتاقمو پیش گرفتم ...آخر شب شده بود و ذهنم نیاز داشت استراحت کنه ...اونم‌بعد اینهمه خبر !... سرم گیج می رفت به همین خاطر با احتیاط از پله ها بالا میرفتم ... در اتاقمو باز کردم و بی هیچ کار اضافه ای روی تخت ولو شدم ...جنین وار توی خودم خودم جمع شدم ...نگاهم چند دقیقه ای خیره به مچ دستم شد! آهی کشیدم اگه این تتو نبود حتی اسمم رو هم نمیدونستم ! با حروف لاتین روی مچ دستم اسم سلما هک شده بود ! نگاهمو به سقف دادم ...باید چیکار میکردم ؟ شب و روز به آینده ی نامعلومم فکر میکردم ...؟ هی آه میکشیدم که چرا اینجوری شد ...؟ چرا کسیو نداشتم ...؟ ذهنم خسته بود ... کاش همه ی اینا خواب باشه و بیدار بشم ...خودمو واسه ی مامان و بابام لوس کنم و اونا بگن همش کابوس بود ! اما زهی خیال باطل ! پلکام سنگین شده بودن ... با خوابالودگی آروم زمزمه کردم _قوی باش سلما ! قوی! باید آیندتو بسازی ... پلک هام روی هم رفت و یه روز دیگه هم سراومد ! با احساس کوفتگیِ بدی از خواب بیدار شدم ...غلتی زدم و چشمامو به سمت ساعت سوق دادم ...ابروهام بالا پرید ...ساعت یازده رو نشون میداد ...هوف به همین خاطر اینقد کِسل و بی حال بودم ... از تختم بیرون اومدم ... دست و صورتمو توی سرویس اتاقم شستم و به سمت کمدم رفتم ...یه تونیک خاکستری کوتاه و شلوار جذب مشکیی انتخاب کردم ...بعد از اینکه پوشیدم ... بدون شال به سمت آشپزخونه رفتم ...شونه ای بالاانداختم کوهیار که این موقع خونه نبود! ...طبق معمول خونه ساکت بود...سرم از تاثیر دیشب هنوز درد می کرد ... از پله بالا رفتم و وارد آشپزخونه شدم ...مهسا خانوم سرگرم درست کردن غذا بودن ...با دیدنم لبخند مهربونی زد ...به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم ...زن خیلی خوبی بود و منم حسابی دوسش داشتم ... _سلام صبحتون بخیر ریز خندید _ سلام خانم ...صبح شما هم بخیر ...باید گرسنه باشین شما بفرمایین ...الان براتون صبحانه آماده می کنم ... سرمو تکون دادم و هم زمان به سمت میز رفتم و روی یکی از صندلیا نشستم ...
  8. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست ششمــــــ√ -نکنه درمورد مادرشه؟ خیره به بارادی بودم که حالا مات کوهیار شده بود آروم لب زد -نگو که میدونستی ...؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟! کوهیار با لحن ملایمی که کم ازش دیده بودم به حرف اومد -این اطلاعاتو شجاعی برام گیر آورده بود که در این مورد زیاد مطمئن نبود ...نخواستم با یه حرف بی پایه و اساس فکرشو از اینی که هست بیشتر بهم بزنم ! بغض بدی کل وجودمو تصرف کرد ...ذهنم برگشت به اون روزی که کوهیار بهم از نتیجه ی پرس وجوهاش گفت ...( ...درمورد مادرت هیچی نتونستیم پیدا کنیم جز اینکه ۱۳ سال پیش از پدرت جدا شده ...چیز دیگه ای از اینکه کجاس و چیکار میکنه گیر نیاوردیم ...) افکارمو پس زدم .. با بغض گفتم : -تروخدا یکی بگه چی شده ؟! باراد خودشو بهم نزدیک کرد و دستمو گرفت فشار آرومی داد و بالاخره گفت -سلما جان میدونم که تو امید داشتی که شاید یه روزی یه جایی بتونی مادرتو پیدا کنی اما ...باید بگم متاسفانه ایشون چندین سال توی یه تیمارستان بودن و سه سال پیش همون جا فوت شدن ! چشام از اشک لبریز شد ...دلم میخواست فریاد بزنم و خدا رو صدا کنم ...درسته که هیچی از پدر و مادرم و محبتاشون یادم نیست ...ولی بازم درد داشت که بفهمی سرنوشت با عزیزات اینقد بد تا کرده ...کلی سوال به ذهن خسته ی خاموشم هجوم آورد... چرا مادرم تیمارستان بوده ؟ اصلا چرا طلاق گرفتن ؟ قطره های اشک ر‌وی گونم به رقص می اومدن ! چرا خدایا ؟ چرا ؟ با فرو رفتن توی جای گرمی گریم شدت گرفت ...دستای باراد سرمو نوازش می کرد و با حرفاش همراهیم می کرد -گریه کن عزیزم بزار خالی شی... واقعا ممنونش بودم که اینقد درک داشت که میفهمید نیاز دارم ...به این گریه و هق هق ! چند دقیقه ای که گذشت از بغل باراد بیرون اومدم سرم درد می کرد و این اولین باری بود که توی این دو ماه گریه کردم ...واقعا طاقتم دیگه طاق شده بود ! آهی کشیدم... پس به همین خاطر اون روز کوهیار اینقد سربسته درموردش بهم گفت ... باراد چونمو گرفت و وادارم کرد توی چشماش نگاه کنم بر عکس همه ی این دوماه با شنیدن حرفاش دلگرم نشدم ...چون دیگه هر چی امید داشتم ته کشیده بود -عزیزدلم من همیشه پُشتِتم ...تو تنها نیستی !
  9. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست پنجمــــ √ هر آن منتظر بودم که کوهیار با عصبانیت بهش بتوپه ! اما فقط اخم کرد و سری از تاسف تکون داد _حالا میگی خبرتو یا تا صبح میخوای هزارویک شب بگی ! یه لحظه غرق شدم ...توی محبتی که کوهیار به آراد داشت ...کوهیاری که اخلاق سردش رو همه میدونستن ... پیش باراد هیچ وقت بدخلقی نمیکرد ...یعنی این بود خانواده داشتن?! هر چی بود عالی بود ! آه از نهادم خارج شد ...بی کس بودن درد بدی بود ... باراد با همون لبخند پهنش ادامه داد _همونطور که شما امر کردی سرورم ...من از یه ماه پیش دنبال گرفتن شناسنامه برای سلما ! با این حرفش هیجانی کل وجودمو گرفت ..مطمئنن چیز ضروریی بود به خصوص برای آینده ی پیش روم !به کل یادم رفته بود...شبی که پیدا شدم هیچی همرام نبود نه تلفن همراهی نه شناسنامه ای ...فقط یه کیف دستی که توش چیز خاصی نبود ! واقعا که خبر خوبی بود ...با دقت به حرفاش گوش دادم _ برای این کار نیاز به شناسنامه ی پدرت بود... به دوستم اطلاعات پدرتو که کوهیار گیر آورده بود دادم ...اسم و فامیل و اسم پدر و مادر...چندهفته گشت تا ...خوشبختانه تونستیم یه چیزایی پیدا کنیم ...توی شناسنامه ی پدرت فقط اسم تو بود و این یعنی خواهر یا برادری نداری ... گیج شدم تا اینجا که خداروشکرمشکلی نبود پس اون خبر بد...؟! انگار باراد ذهنمو خوند که با لبخند نصف و نیمه ای گفت _صبر کن به اونجاشم میرسم ...خب داشتم میگفتم ...توی تبریز متولد شدن ...۳۹/۶/۱... به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد انگار دلش نمی خواست ادامه ی حرفشو بزنه با ناراحتی خواست حرفی بزنه که زمزمه ی آروم کوهیار به گوشیم رسید
  10. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست چهارم√ من هیچ جایی رو غیر این خونه نداشتم ... باراد زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و آروم گفت : _ خودت تحقیق کردی و فهمیدی چراشو برادرمن ...گیر نده دیگه! کوهیار بیخیال سری تکون داد آه از نهادم بلند شد ...من غرور داشتم ...دوست نداشتم اینجوری یه موجود اضافی به حساب بیام ... خدایا مگه من بنده ی بدت بودم که همچین اتفاقی برام افتاد؟! چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم افکار بدمو پس بزنم... از طرفی بهشون حق می دادم مسئولیت کوهیار مسئولیت کم و تو خالیی نبود ! بحث زندگیه خیلی از مردم بود ... باراد به سمتم برگشت نیمچه لبخندی زد و دستی به صورتش کشید _دو تا خبر دارم اول خوبه یا بده ؟ بدون هیچ مکثی گفتم _خوبه ! اونقد این اواخر چیزای بدی شنیدم که ترجیح دادم اول خوبه رو بشنوم ...اینجوری شاید تحمل خبر بد آسون تر میشد ! باراد لبخند مصنوعی زد که منو خیلی متعجب کرد این اولین بار بود اینجوری میدیمش ...کلافه و شاید گرفته و ناراحت! میخواست لب باز کنه تا حرفی بزنه که پیش دستی کردم و با ناراحتی پرسیدم _چه اتفاقی افتاده ؟! باراد که حالتمو دید لبخندشو پررنگ کرد ...انگار میدونست لبخندش ...ناراحتیمو کم میکنه ... —طبق قرارمون اول خوبه ... با اضطراب سرمو به معنای باشه تکون دادم که باراد لبخند پت و پهنی زد و با شیطنت ابرویی بالا انداخت _نه دیگه اینجوری عمرا اول شما بخند ... و به دنبال حرفش انگشت شصت و اشارشو از هم باز کرد و جلوی لباش گرفت ... سریع لبخندی زدم ...فقط برای اینکه باراد شروع به حرف زدن کنه و زوتر بفهمم چی شده ! وگرنه مسلما توی این حال اضطراب و ناراحتی لبخند اصلا طبیعی نبود! _خب زدم دیگه حرفتو بزن باراد جان ! لبخندش عمیق تر شد _نه دیگه باید خان بابات بهم زیرلفظی بده ... اول چشمای کوهیار و بد من گرد شد چند ثانیه ای که گذشت ریلکس توی مبل فرو رفت و به من وکوهیار اشاره ای کرد _چیه چرا اینجچری نگاه میکنین؟ خدایی همه ی ملاکای بابابودن رو داره دیگه ... بعد با تاسف ساختگیه اضافه کرد _پیر که هست , سخت گیر و متعصب هم که هست ...اعصاب مَصابم که کلا تعطیل ! لبمو به دندون گرفتم تا صدای خندم بلند نشه ...! امون از باراد و شوخیاش آخه کجاش پیر بود ؟ مقدونستم که هدفش از همه ی این شوخیا این بود که منو از ناراحتی در بیاره و حواسمو پرت کنه ...و الحق که موفق هم بود !
  11. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست سوم √ این همه ذهن مشغولی کار دستم داد و چشام سیاهی رفت .داشتم از حال می رفتم که دستی با شدت بازومو گرفت ...با بی حالی نگاهی کردم نگاه نگرانی بهم انداخت و لب زد : _ خوبی ؟ سرمو تکون دادم که به دنبالش افزود _ بسه سلما چرا با فکر کردن درمورد گذشتت خودت رو اذیت میکنی ؟! لبخند بی جونی زدم _ دست خودم نیست باراد این گیج بودن عصبیم میکنه! رو به روی کوهیار روی مبل راحتی کرمی رنگ نشستم ...با انگشت شصت و اشارش چونشو گرفته بود و با چشم های باریک بهم زل زده بود . هه! اونم مثل من مدام تکه های پازل رو کنار هم میذاشت و به جایی نمی رسید ! باورم نمی شد هنوزم شک داشت...ولی به چی اخه؟! من حتی دو ماه پیش رو هم یادم نمیومد . پس مطمئنن جاسوس نبودم امکان نداشت یعنی ...کوهیار یه سرگرد کارکشته بود و اولش فکر می کرد من از طرف یکی از دشمناشم ! اونم برای خراب کردن و لو دادن برنامه هاش ! باراد با ناراحتی لب زد : _خوبه پزشکه سلما دوستت سامان بود و تایید کرد حافظشو از دست داده ...حرف اونم قبول نداری ؟! با این حرف باراد کوهیار دست به سینه شد _ قبول دارم! و میدونم که امکان نداره با این وضعیت جاسوس باشه ...اما این خیلی عجیبه که هیچکس دنبالش نگشت ... غمی روی دلم نشست ...کاش یکی رو داشتم تا از این خونه می رفتم ...کاش ...ولی من بی کس بی کس بودم !
  12. سلام خیلی ممنونم نظر یا انتقادی داشتین خوشحال میشم بگین:classic_biggrin:

  13. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پستـــــ دوم√ در اتاقمو باز کردم و به سمت هال راه افتادم ، دستم رو روی نرده ی نقره ای پله ها گذاشتم و از پله های مشکی مارپیچ پایین رفتم ، توجه ی باراد به سمتم جلب شد ...لبخند مهربونی بهم زد . باراد کاویان ...برادر کوچکترش کسی که مثل یک کوه پشتم بود و واقعا برادری رو در حقم تموم کرده بود ! نگاهمو برای چند ثانیه بهش دوختم ...مثل همیشه سرد و ساکت ! و کمی شکاک ! آه از نهادم بلند شد ...خودمم گاهی بهش حق میدادم ، بیراه هم نمیگفت ...یک چیزی این وسط درست نبود . اوایل منتظر بودیم تا گزارشی آگهیی چیزی برای پیدا کردنم از طرف کسی باشه اما نشد که نشد ! کوهیار شروع به تحقیق کرد در مورد خانواده و فک و فامیلم...اما فقط یه چیز دستگیرش شد ...اونم این بود که یه پدر پیر داشتم به اسم علیرضا ستوده که ده سال پیش از دنیا رفته بود ...و اینکه توی یه شرکت به عنوان یه کارمند معمولی کار میکرده ...کوهیار حتی به اون شرکتم رفت اما چون خیلی وقت پیش فوت شده بوده هیچکس هیچی نمیدونست ! آهی کشیدم از این همه تنهایی و بی کسی! اوایل برای همه جالب و غیر ممکن بود اما بعدا به این نتیجه رسیدن که زیاد هم بعید نیست و شاید به دلایلی به طور کامل با فامیلامون قطع رابطه کرده بودیم .
  14. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    پست اول√ پاهامو از تخت آویزون کردم و دستامو دو طرفم گذاشتم تشک تخت رو کمی تو دستم فشار دادم ...اَه به خاطر بیار دیگه ! با تیری که سرم کشید دست از فکر کردن برداشتم . فایده ای نداشت ...مثل همیشه ذهنم خالی خالی بود ...هیچی یادم نمیومد حتی یه خاطره ی کوتاه ! کلافه بودم ...چی شد که به این حال و روز افتادم ؟! توی ذهنم خیلی سوال بود که جواب هیچکدومشون رو نمیدونستم ...غرق در افکارم بودم که ... _ تق تق ! روی کاناپه ی بنفش گوشه ی اتاقم نشستم . _ بیا تو ! در باز شد و مهسا خانوم بااون بلوز سفید و دامن مشکیش وارد اتاق شد _خانم کوهیار خان گفتن شما رو صدا بزنم ابرویی بالا انداختم و نفسم رو با صدا بیرون کردم _ نمیدونی واسه چی؟! شونه ی راستشو کمی بالا کشید _ نه والا ولی فکر کنم به خاطر اومدن باراد خانِ! سرمو تکون دادم _ باشه میتونی بری ! دستی به موهای کوتاه مشکیم کشیدم و از کمد شالی بیرون آوردم و سرم کردم . هنوز هم با گذشت دو ماه نمیدونستم که من چطور سر از خونه ی یک سرگرد درآوردم ! سرگرد کوهیارکاویان ! یعنی اون شب چه اتفاقی افتاد ؟! دو ماه پیش درست ۲۸ آذر !
  15. ƒεrãy

    رمان هرماس | ƒεray کاربر میهن فروم

    آغاز~ | به نامــــــــ دهنده ے بی مــِنتــــــ | نامــــــ رمـــــان : هُرمـــٰاس نویسنده :NÃZ‌AK ژانر : عاشقانه , پلیسی , رازآلود خلاصه : سلما دختریه که نیمه شب جسم بى هوشش جلوی خونه ی یه سرگرد سرشناس و کارکشته پیدا میشه ...و از اون شب به بعد حافظشو به کُل از دست میده و هیچی از گذشتش رو به یاد نمیاره ...اما همه چی به اینجا ختم نمیشه چون پشت هر شب سرد و تاریکی پر از رازه ...! مقدمه : بیاٰ دست در دست هم به دل دریا بزنیم ! در این دریای انتقام با موج های كوبنده اش تو ناخدای من باش ... چه عیبی دارد ؟! بگذار هوای خشم وهیاهونفس هردوی ما را تنگ کند ... در این معرکه تب عشقمان سکان کشتی را در دست میگیرد و ما را به ساحل یکی شدن میبرد ... NÃZAK ~
×
×
  • اضافه کردن...