-
تعداد ارسال ها
21 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
تمامی مطالب نوشته شده توسط sadaffff
-
من شش لایه پوشیده بودم باز سردم بود. اون با یه تیشرت ایستاده بود، قیافهشم اصلا شکل آدمایی نبود که سردشونه. بی معطلی پرسیدم تو یخ نمیزنی؟ گفت من سرمایی نیستم ولی الان واقعا سرده! در چنین مواقعی میدونی چیکار میکنم؟ گفتم چیکار؟ گفت قبول میکنم که الان سرده و من سردمه. قبول میکنم همینیه که هست دیگه! اونوقت سرما دیگه اذیتم نمیکنه خیلی. خندیدیم! فکر کردم به اینکه من در زندگیم هیچوقت از اول به این حقیقت آگاه نیستم، حالا تو هر شرایطی. هر بار هی خودمو به در و دیوار میزنم که وای چرا اینه چرا اونه، حالا چیکار کنم! ای وای، ای داد، ای بیداد! وسطا یه جایی میرسم به اینکه انگار دنیا با سیستم «همینیه که هست!» کار میکنه و تو هم بهتره خودتو با همین سیستم کوک کنی! تا میپذیرم «همینیه که هست!» یا همهچی شروع میکنه به درست شدن یا حداقل به یه آرامش موضعی میرسم. یامور کایا
- 1 پاسخ
-
- 3
-
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند
-
فقط دیوانه؟
- 10 پاسخ
-
- 1
-
هر آدمی تا یهجایی بهتون فرصت میده، ولی بالاخره خسته میشه، از حس اضافی بودن، از جنگیدن واسه موندن، از قهر و آشتی مکرر، از توضیحدادن خودش، از برطرفکردن سوتفاهما؛ کاسه صبرِ آدمای زندگیتونو لبریز نکنید، ممکنه دیگه هیچ آدمی، به این اندازه وصلهی وجودتون نباشه..
-
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی؛ اول مردی رو میبینه که یه گوشهای نشسته و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا… مرد میپرسه: این آدم چشه؟ میگن: یه دختری رو میخواسته به اسم لیلا که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده! مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن و مردی رو میبینن که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالی که سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه با خشم فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا… بازدید کننده با تعجب میپرسه: این یکی دیگه چشه؟ میگن: اون دختری رو که به اون یکی نداده بودن، دادن به این!
- 2 پاسخ
-
- 3
-
حالا خوبه فقط ی پس گردنی زده ! چ دست هرزی داره ابلیس
-
خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد. خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند. خانم خانه پرسید: «ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟» ماریا جواب داد: «خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!» «اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!» خانم خانه پرسید: « کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟» ماریا جواب داد: «همسرتون این طور می گه!» خانم خانه گفت: «اوه!!!» ماریا ادامه داد: «دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!» خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت: «مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟» ماریا گفت: «همسرتون این طور می گه!!!» خانم خانه گفت: «اوه!!!» ماریا ادامه داد: «دلیل سوم اینه که من برای عشقبازی بهتر از شما هستم!!!» خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید: «آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟» ماریا پاسخ داد: . … . . . «نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!» خانم خانه به دستپاچگی پاسخ داد: «آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟؟»
-
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی! سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: «چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم.» بعد هم گفت: «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!» و ادامه داد: «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت میشی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی!» پرسیدم: «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟» جواب داد: «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. صباحت زن زندگی بود. بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که میخواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید! چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه! اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم!
-
میگویــنــد : نویسندهها « سیــــــگار » میکشند…! نقاشها « تابــــلـــــو » زندانیها « تنهـایــی » دزدها « ســَــــرک » مریضها « درد » بچهها « قــَد » و من برای کشیدن « نــفــــسهای تـــو » را انتخــاب میکنم …
-
درسته ولی کلا فکر میکنم فراموشی اپشنی هس ک خدا گاهی برای تحمل بعضی چیزها بهمون داده
- 5 پاسخ
-
- 1
-
عزیزم فراموشی کار ادم هاس
- 5 پاسخ
-
- 1
-
خیلی از ماها عادت کردیم به گذاشتن نقاب خوشحالی و خوشبختی ! ب امید لبخندهای از ته دل برای همه
- 6 پاسخ
-
- 3
-
در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه؟ دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی. اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه. مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچار استرس آنهم از نوع ساده میشی! در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی! در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادر زادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!
- 1 پاسخ
-
- 1
-
کاش میشد یکی ازشون مخصوص خودمون سفارش بدیم همه ب ی ادم امن نیاز دارن
- 3 پاسخ
-
- 2
-
بسیار زیبا
-
ناصرالدین شاه و ذغال فروش!😝😝😝😝
sadaffff پاسخی برای sadaffff ارسال کرد در موضوع : داستان های کوتاه و ضرب المثل
مرسی عزیزم- 2 پاسخ
-
- 1
-
ناصرالدین شاه و ذغال فروش!😝😝😝😝
sadaffff پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان های کوتاه و ضرب المثل
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»- 2 پاسخ
-
- 2