اومدم افطاری درست کنم
مامانم هی میگفت این کمه این زیاده اینجوری اونجوری. اخرشم گفت تو کار خودتو میکنی و رفت.۱
آقا نشون به این نشون. همههههههه خمیر یوفکا ها بهم چسبیده بودن و پاره پوره میشدن و اصلا یه وضعی. یعنی یه ساندویچ درست کردم با زخامت چقد زیاد. یکی فقیر بدبخ بیچاره.
اخرشم کلی مواد اضافه اومد.
بعد مامانم اومده میگه، دیدی گفتم داری زیاد درست میکنی. بعد یه نگاه به دیس انداخته میگه کلش همین؟ کلا تو همه چیو اسراف میکنی.۲
الان من باید گریه کنم یا چی؟
پ.ن۱ مامانم میدونست چه بلایی سر خمیر ها اومده و به من هیچی نمیگفت.
پ.ن۲ اینا رو به شوخی میگفت.