هر چه دادم به او حلالش باد
جز دل
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
نابینایی در شب چراغ به دست و سبو بر دوش بر راهی می رفت .
یکی او را گفت : تو که چیزی نمیبینی چراه به چه کارت آید
گفت: چراغ از بهر کور دلان تاریک اندیش است
تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند
((جامی))
دزدی پیراهنی را دزیده و آن را به پسرش داد .که به بازار ببرد و بفروشد
پسر پیراهن را به بازار برد و وقتی به خانه برگشت پدرش پرسید:پیراهن را به چه قیمت فروختی
پسر جواب داد به همان قیمتی که تو خریدی