رفتن به مطلب

nevermoree

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    51
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

پست ها ارسال شده توسط nevermoree

  1. decap_4sjd.jpg

    < خواستم کمی برایت از خودم تعریف کنم
    اما چیزی خوشحال کننده تر از وصف علاقه ام نیافتم
    پس این ها و آن قبلی ها را بخوان
    و بدان دوستت دارم 🙂 >

    همیشه افکارم را با تو در میان گذاشتم
    تا در کنار لذت هم صحبتی‌ات، از صحت آنها مطلع شوم
    گاهی آنها را درست و گاهی اشتباه خواندی
    پس باز هم برایت میخوانم
    کلماتی را که نه برای زیبایی، بلکه حرف دل من است
    و تک تک جملاتش مفهومی دارد

    آن زمان که بوسه هایمان در خیالم پر کشید
    و در اعماقِ تاریکِ زمین،
    در جایی که قلب خاموش شده ام پنهان شده بود،
    به دنبال قلبم بگردید و به آن جانی تازه بخشید،
    یا داستانِ بی معنا، مفهومی تازه گرفت
    یا داستان با معنایی شروع شد.
    دوست داشتن ما، مسابقه نیست
    که اگر روزی دوست نداشتی، ببازی
    دوست داشتن ما، یک داستان‌ست
    داستانی که هم اکنون هم کامل است
    داستانی که به امید خنده های تو شروع شد
    و نمی‌دانست بعد از رسیدن به هدفش، چه خواهد شد
    یا چه کاری برای انجام دادن خواهد ماند.
    حال که آنچه می‌خواست، اتفاق افتاد،
    گوشه ای در سکوت می‌نشیند
    به دستانت خیره می‌شود
    و با خود میگوید:
    چه کسی یا چه چیزی میتواند آنگونه که من تو را دوست دارم، دوست بدارد ؟
    یا آنگونه که تو را زیبا می‌بینم، زیبا ببیند ؟
    یا آنگونه که برای من ارزشمندی، برایش ارزشمند باشی ؟
    آری، مطمئنم!
    مطمئنم هیچ کجا به اندازه‌ی جایی که من هستم، برایت امن نخواهد بود
    و هیچ کس به اندازه‌ی من، مراقبت.
    هر چند دِگر به نگرانیِ من نیازی نداری
    و این مرا می آزارد
    اما من همچنان همانم که بودم
    حال که دیگر نیازی نیست
    در همان سکوتی که برایت گفتم
    به خویشتن می‌پردازم
    و خود را عاشقانه نوازش میکنم
    تا نوازشِ تو را از یاد نبرم
    ناگهان
    از کوچه ی علاقه‌ی مان صدایی می‌شنوم
    کودکی بالا رفته از درختِ سروِ آن شبمان،
    فریاد میزند:
    بعد از او،
    توان دوست داشتن کسی را نخواهی داشت
    به دنبال انتهای کوچه می‌گردم
    اما انتهایی نمی‌بینم
    به پسرک می‌گویم:
    قبل از او هم توان دوست داشتن غیر از او را نداشتم

     

    خودم :

    خوشحال میشم اگه خوندید نظرتونو راجبش بگید 

    • Like 3
  2. u_p9b3.jpg

    زندگی .. زندگی عدم است
    جایِ خالیِ آدمهایی که
    تو را ترک گفته اند
    کمبود هایی که
    بی سبب احساس کرده ای
    سیاهیِ شبهایی که
    در آن مستغرق شده ای.
    زندگی هیچ چیز نیست.

    هیچ چیزی که ما را به بازی گرفته
    همچون دلقکی کار کشته
    صحنه را با تمام زرق و برق های تهی، آراسته
    و همه را بازیچه ی تردستی های خود کرده است
    صحنه ای که بر چاهِ بی انتهای خواسته ها بنا شده
    چاهی که وجود ندارد
    آیا تو هم جای خالی آن که قلب و روحش در کنار تو است، ولی نیست را لمس می‌کنی ؟
    همان که ذهنش را در کنار تو گذاشته
    عواطفش را به تو باخته
    احساسش بر عقلش تاخته
    و چیزی جز گل سرخی بر لبانت دلخواهِ او نیست

    لحظه ای نگاهت از سرگرمیِ جاری، پرت می‌شود
    آن طرفِ صحنه
    نیلوفر آبی و صورتی ای می‌بینی
    شبیه به یکدیگر
    دست در دستِ یکدیگر
    صحنه ی ابدیِ زندگی را ترک می‌کنند
    انسان تا از وحدتش به پوچی نرسد
    صحنه را درک و ترک نمی‌کند
    و تا ابد در این قفس ابدی مانده
    به هیچ عشقی دست نخواهد یافت
    و در این میان منم که صحنه انسان های دیگر را ترک گفته و عشق تو را شناخته ام
    پس تو بگو :

    آیا چیزی در مخیله آدمی می‌گنجد که قلم بتواند آن را بنگارد
    اما جان صادق من آن را برای تو ترسیم نکرده باشد؟
    چه حرف تازه‌ای برای گفتن مانده است یا چه چیز تازه ای برای نوشتن
    که بتواند عشق مرا یا سجایای ارزشمند تو را بازگو کند؟
    هر روز باید ذکری واحد را مکرّر بخوانم
    و آنچه را قدیمی است، قدیمی ندانم: (که تو از آن منی و من از آن تو )
    درست مانند نخستین باری که نام زیبای تو را تلاوت کردم

    شکسپیر

    زندگی هوی و هایی بود بی هیچ مضمونی
    کتابی با جلد زیبا، بی هیچ مفهمومی
    که تنها صحنه ی خیره کننده اش تو بودی
    هستی
    خواهی بود. 

     

    شعری از خودم برای او ; )

    • Like 1
    • Sad 1
×
×
  • اضافه کردن...