ШHłTΞ ШФŁŦ ارسال شده در 15 مهر، 2022 ارسال شده در 15 مهر، 2022 داستان باز هم تو را میخواهم روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.» پیتر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟» پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم.» دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟» پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟» پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.» نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .