رفتن به مطلب

یه بابایی جوونیا از کفِ جبهه جمع می کرد...


MMD_I

ارسال های توصیه شده

یه بابایی جوونیا از کفِ جبهه جمع می کرد سربازِ نصفه
الان علافِ دِینه، همیشه شهلائه چشمش
می گرده دنبالِ پَرِ خونی اطرافِ بِرکه
جیگرِ قو فرو میره توی خیکِ اربابِ قصه
بِکره، سنجاق و جنسه به راه و حال و احوالِ سکه
می شنوم صدای خِرخِر
از قبله نما می پرسم کعبه کدوم وره؟
عقربه می کنه فِس فِس
بازیِ لِی لِی بینِ دلِ رسوا و عالمِ غیبه
رقصِ یه کولیِ مُرده تو پوستِ یه آدمِ زنده
کجا می بری ما رو هی شعر؟
حرف تو کلمه و کلمه تو جمله سِحره
بندِ بریده ام توی دستای صیادِ گشنه
که مثل عصرای جمعه وصله و پینه است
یه طرف زره و زیور
یه طرف مغزِ جوییده است
ضجه و شیون
مگه میشه کم شه امیدم؟
میدم به رویاهامون سندیت
می گذرم از مرزِ هویت
ایسته و توی صندوق یه دستِ بریده است
خلاص نمی شیم از شرِ مصیبت
ترس یه گزینه است
ولی من دندون نشون میدم به قصدِ جوییدن
جنگی ام، جلیقه ام جمله هامه
دنیا پادگانه، پوتینم جفتِ پامه
حکومتِ کفتاراست، مفته لاشه
هیچی نی منصفانه
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...