Royaye shab ارسال شده در 18 مهر، 2022 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، 2022 رمان زیبای [ اشک های من ] #اشکهای_من #قسمت_1 سوران پسری خوش استایل،دخترباز و شیطونہ کہ تو خانواده ای در سطح متوسط بزرگ شده و هیچ اعتقادی به عشق و عاشقے نداره ،به دنبال یک تماس تلفنی اشتباه با آرام آشنا میشه. آرام دختری زیباست و با اینکه در یک خوانواده با سطح بالا بزرگ شده اما کاملا خجالتی ، سربه زیر و پاکہ. سوران به قصد تفریح رابطه ش با آرام رو ادامه میده و برای سرکار گذاشتن آرام کلی دروغ و دغل بهم بافته ،اما شخصیت پاک و ساده ی آرام مجذوبش میکنہ ودراین بین میفهمه که عاشق شده و... عاشقانه ی بین آرام و سوران روایتگر تاوانـِ یک دلبستگےست. عشقے کہ دختری را بر مرز جنون میکشاند و اتفاقاتی کہ پسری شوخ طبع را به کوه غرور مبدل میکند.. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• شروع رمانمون باسمه تعالی دستامو بردم بالا توهم قفلشون کردم کشو قوسی به بدنم دادم ومحکم نفسمو فوت کردم. اخیش کمرم خشک شده بودا.اخه اینم شد زندگی؟!!! یه پسر االف و بیکار خیرسرمون لیسانس گرفتیم نشستیم پای چت روم. ولی خدایی خیلی حال میداد معتادش شده بودیم منظورم خودمو ِ دوستایه خل و چلم. محمدو فرزاد میرفتیم تو چتروم گاهی اوقات با اسم دختر میرفتیم مخ پسرارو میزدیم گاهی با اسم پسر میرفتیم مخ دخترارو میزدیم بعدشم یجا قرار میزاشتیم باهاشون میرفتیم ازدور میدیمشون اگه مالی بودن ک چه بهتر میرفتیم جلو اگرم نه که انقدر بدبخت منتظر وایمیستاد که زیر پاش علف سبز می شد و ماهم هرهر کرکر میخندیدیمحتی یادمه یبار مخ یه دختررو تو چتروم زدم عکسشو برام فرستادبدک نبودگفتم خوبه یکم میخندیم واسه همین واسه فردا باهاش قرار گذاشتم من قیافم خوب بود همیشه دوستام میگفتن برو مدلینگ شو البته اگه پارتی داشتم حتما اینکارو میکردم همیشه عاشق این بودم ک پول مفت دربیارم.خالصه که با دختره قرارگذاشتم رفتم سرقرار اما با چه وضعی؟! شلوار و پیرهن بابامو پوشیدم شما تصور کنین شلوار پارچه ای با پیرهن گشاد استین بلند با کتونی البته ازحق نگذریم کتونیام مارک دار بود اما موهامو خشگل کردم و از اتاق زدم بیرون... مامانم تا منو دیددهنش وا موند!... اوا خاک عالم چرا لباسای باباتو پوشیدی؟ودر حالی که خندش گرفته بود و هم تعجب کرده بود رفت سمت گوشیه تلفن؛ #اشکهای_من #قسمت_2 مامانم تا منو دیددهنش وا موند!... اوا خاک عالم چرا لباسای باباتو پوشیدی؟ودر حالی که خندش گرفته بود و هم تعجب کرده بود رفت سمت گوشیه تلفن؛ خب خدارو شکر زیاد سوال پیچ نمیشم. همینطوری که میرفتم سممت جاکفشمی گفتم مامان جان لباسمامو نمیشموری همین میشه دیگه!!!! صدای مامانو میشنیدم که به فحش بسته بود -غلط کردی پسممره ی الدنگ؛ معلوم نیسممت میخواد چه غلطی بکنه هی تو اتیش بسوزون ببینم اخر میتونی بدبختمون کنی اوه مامانو نگاه االن قضیرو جنایی میکنه !!! اون روز وقتی رفتم سرقراربا دختره اولش که رفتم کنارش وایستادم اصال انگار منو ندید و مثل اینکه دنبال کس دیگه ای میگشت یهو زوم کرد روم... خیلی مظلوم درحالی ک سرم پایین بود گفتم سالم... صدای محمدو فرزاد ازبیست متر جلوتر میومد که هرهر میخندیدن دختره بنده خدا که حسابی جا خورده بود گفت خودتی ؟منم همینطوری ک سرم پایین بود و مثال خیلی خجالت کشیدم گفتم بله سامیارم)اره جون عمم(... اروم سرمو آوردم باال تو چشماش نگاه کردم و گفتم شما چقدر نازین فریبا خانووووم ویه لبخند ضایع نثارش کردم بدبخت فکر کنم عقش گرفته بود اخه ناهار جاتون خالی ابگوشت زدم با پیاز مسواکم نزدم)البته عمدا( فریبا ک داشت گریش درمیومد گفت تو عکست بهتر بودیا چرا لباسای پیرمردارو پوشیدی)به بابای من میگه پیرمرد زنیکه البته خدایی بابامم اینارو نمیپوشید( اشاره کردم به صندلی ... -بشین عزیزم خسته میشی -باشه مرسی -نگفتی؟ -چیو؟اهان لباسام خوبه که عشقم من راحتم توش #اشکهای_من #قسمت_3 اشاره کردم به صندلی ... -بشین عزیزم خسته میشی -باشه مرسی -نگفتی؟ -چیو؟اهان لباسام خوبه که عشقم من راحتم توش -با قیافه برزخی بلندشدو گفت: -منو مسخره کردی مرتیکه؟؟؟ -اوهوع این چقد زبل بود !نشد تیغ بزنمش حیف معلوم بود پولداره ها همینطور ک مثل میرغضب نگام میکرد گفت باتوام ها فک کردی گوشام درازه چشمامو خمار کردمو گفتم جوووووون توفقط حرف بزن... با کیفش زد تو سرم و برو گمشویی نثارم کرد و رفت. محمد و فرزاد که دیگه داشتن چمنارو گاز میزدن. خالصه این شده بود زندگی ما،البته بچه بدی نبودم ولی ... آها یادم رفت خودمو معرفی کنم من سوران فراهانی 23سالمه مکانیک سیاالت خوندم عاشق رشتمم بعضی وقتا ک خیلی بیکار میشینم واسه خودم طراحی قطعات خودرو میکنم زبانو کامپیوترم بدک نیست ولی چه کنیم این دخترا نمیزارن به جایی برسم قیافم خوبه راضیم ازش یه برادربزرگتر دارم ک ازدواج کرده و تهران زندگی میکنه ماهم که ساری هستیم بله درسته مازندرانی هستم بابام کارمند بازن ش سته اداره مالیات و مامانم خونه داره... زندگی خوبی داریم خداروشکر صبح با صدای ترق و توروق و جارو برقی کشیدن مامان بیدار شدم اومدم بیرون و تادهنمو وا کردم غرغر کنم نگام افتاد به ساعت یا خدااا ساعت یازده و نیمه االن اگه حرف بزنم مامان یه کف گرگی میاد برام پس سریع کمونه کردم رفتم سمت دسشویی و بعد از انجام کارهای مربوطه رفتم واسه خودم چای ریختم نشستم پشت میز وقت ناهار بود دیگه پس صبحونرو بیخیال شدم. #اشکهای_من #قسمت_4 سمت دسشویی و بعد از انجام کارهای مربوطه رفتم واسه خودم چای ریختم نشستم پشت میز وقت ناهار بود دیگه پس صبحونرو بیخیال شدم. مامان اومدو گفت سوران پاشو برو فروشگاه یکم خرید کن حسام اینا تو راهن تاشب میرسن . به آق داداش چ عجب!!!!! -مزه نریز پسر پاشو هزار تا کار دارم -مامان چرا اخه برم فروشگاه بخدا سوپری سرکوچه همرو داره -نه پسرم بن کارت داریم فقط برو فروشگاه... رفتم آماده شدم یه نگاه بخودم انداختم دخترا بمیرن برات جیگر..... یه شلوار کتان یخی و یه کاپشن چرم مشکی پوشیده بودم هواسرد بود موهامو خامه ای دادم بالا و زدم بیرون 206بابا رو برداشتم و رفتم سمت فروشگاه اوه اوه چقدر شلوغ بود اصلا جای پارک نبود خالصه باهربدبختی میشد پارک کردمو رفتم تو مشمملول تهیه ی لیسممت بلندبالایی مامان بودم که یهو دیدم یه دختره پیچید تو ردیفی که من بودم مدام پشت سرشو نگاه میکرد و اصال حواسش به جلو نبود و انگار اصلا منو نمیدید خواستم دهنمو وا کنم و بگم حواسش به جلوش باشه که یهو ... -بووووووم به پاکتی که حالا پخش زمین شده بود نگاه کردمو برگشتم سمتش و تا خواستم بگم خانوم مگه کوری...یهو زبونم لال شد عجب هلووویی بووود به شم نمیخورد سنی دا شته با شه فوقش پونزده شونزده میزد لباس مرتب و ساده ای که تنش بود رو تکوند خودمو جمع و جور کردم و گفتم دختر جون اینجا جای قایم باشک نیست ؛ #اشکهای_من #قسمت_5 میزد لباس مرتب و ساده ای که تنش بود رو تکوند خودمو جمع و جور کردم و گفتم دختر جون اینجا جای قایم باشک نیست ؛ جلوتو نگاه کن هیچی نگفت فقط نگام کرد تو چشمای اشکیش خیره شدم چقدر گیرا بود یه مظلومیتی تو نگاهش بود"ببخشیدی" گفتو زودی دور شد هاج و واج مونده بودم وا من که چیزی بهش نگفتم چرا گریش گرفت؟؟؟؟ چقدر لوسن این دخترا.... *** به سالم برادر گلم مشتاق دیدار باهاش دست دادمو ب*و*سیدمش و کلی رفع دلتنگی کردم. خیلی حسامو دوست داشتم پنج سال ازم بزرگتر بود شش ماه پیش ازدواج کرد و رفت تهران اونجا تو یه کارخونه مدیر فنی بود اوضاعش بدنبود. پشت بندش نادیا اومد تو باهمون لبخند همیشگیش ینی اینو میزدی بازم میخندید خیلی ماه بود خدایی؛ همسن سال خودم بود زدم پشت کلشو گفتم نیشتو ببند... -عه چرا میزنی مردم آزار عوض خوشامد گوییته؟ -چطوری گلابی؟خوش اومدی بابا نمیگی این داداش ما دلش برا من تنگ میشه خب بزار زودزود بیاد ببینتم. -ایشششش خودشیفتگیت بدخیمه خوب نمیشی سوران جان. نزدیکای عید بود و قرار بود ده روزی بمونن حالا ک دورم شلوغ بود کمتر چتروم میرفتم بهتر کی بشه ترک کنم خسته شدم از الافی... 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .