Black white ارسال شده در 2 اردیبهشت ارسال شده در 2 اردیبهشت میدانم بالآخره اندوه تمام میشود، این زخم خوب میشود و این روزهای سخت به پایان خواهند رسید. میدانم که شب باقی نمیماند و بالآخره خورشید از جایی که انتظار نمیرود طلوع خواهد کرد، میدانم و ایمان دارم, ولی میترسم... میترسم به روزهای شاد برسم اما شاد زیستن را از یاد بردهباشم. میترسم دیر شدهباشد برای با شوق به تماشا ایستادن و کیف کردن! میترسم به مقصود برسم، اما خستهتر از آنی باشم که برای خواستن و داشتنش ذوق کنم. من الآن میخواهم، نه بعد! الآن ذوق دارم، الآن و طبق جهانبینی و نیازی که همین حالا دارم! کاش همه به موقع برسند، به هر آن چیز و هر آن خواستهای که شوق داشتنش را دارند. در درون آدمها چیزی وجود دارد به نام ذوق، که اگر از زمانش گذشت و اگر کور شد، دیگر هیچ داشتن و رسیدنی به کار نمیآید! کاش همه چیز حتی معجزهها، به وقتش اتفاق بیفتند، وقتی که آدمها هنوز ناامید نشدهاند و بساط ذوق و خواستنشان را برنچیدهاند، که اگر برچیدند، همه چیز تمام شده... 3 نقل قول
Black white ارسال شده در 4 اردیبهشت مالک ارسال شده در 4 اردیبهشت در ۱۴۰۳/۱۱/۱۴ در 15:02، ادیب الممالک گفته است: آفرین دیگر نه شوقی مانده نه سر سوزن ذوقی.... درسته...ممنون 2 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .