مجهول ارسال شده در 14 فروردین مالک ارسال شده در 14 فروردین در ۱۴۰۳/۱۰/۲۳ در 20:25، حسین138 گفته است: کسی نمیداند در این بحر عمیق سنگریزه قیمت دارد یا عقیق من همین دانم در این روزگار هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق اقن شعر جهت رفع خستگی عمیق شما با همـــه بی ســــرو سامانــیم باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویـــران شدنی آنی ام آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی عاشـــق آن لحظه ی توفانیم دل خوش گرمای کسی نیستم آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم آمــــده ام باعطـــش سال ها تا تو کمی عشــــق بنوشانیم ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام خوب ترین حادثه می دانم ات خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟ حرف بـــزن ابِر مرا باز کن دیـــر زمانیست که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام.... ها ... به کجا می کشیم خوب من؟ ها ... نکشانی به پشیمانی ام 2 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 14 فروردین ارسال شده در 14 فروردین 2 ساعت قبل، مجهول گفته است: اقن شعر جهت رفع خستگی عمیق شما با همـــه بی ســــرو سامانــیم باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویـــران شدنی آنی ام آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی عاشـــق آن لحظه ی توفانیم دل خوش گرمای کسی نیستم آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم آمــــده ام باعطـــش سال ها تا تو کمی عشــــق بنوشانیم ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام خوب ترین حادثه می دانم ات خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟ حرف بـــزن ابِر مرا باز کن دیـــر زمانیست که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام.... ها ... به کجا می کشیم خوب من؟ ها ... نکشانی به پشیمانی ام لذت بردم دست خوش داره 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 14 فروردین ارسال شده در 14 فروردین 2 ساعت قبل، مجهول گفته است: اقن شعر جهت رفع خستگی عمیق شما با همـــه بی ســــرو سامانــیم باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویـــران شدنی آنی ام آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی عاشـــق آن لحظه ی توفانیم دل خوش گرمای کسی نیستم آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم آمــــده ام باعطـــش سال ها تا تو کمی عشــــق بنوشانیم ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام خوب ترین حادثه می دانم ات خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟ حرف بـــزن ابِر مرا باز کن دیـــر زمانیست که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام.... ها ... به کجا می کشیم خوب من؟ ها ... نکشانی به پشیمانی ام آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا از جوانی حسرت بسیار میماند به جا آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟ هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل از شمار درهم و دینار میماند به جا نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور برگ صائب بیشتر از بار میماند به ج 1 نقل قول
مجهول ارسال شده در 16 فروردین مالک ارسال شده در 16 فروردین در ۱۴۰۳/۱۰/۲۵ در 09:38، حسین138 گفته است: آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا از جوانی حسرت بسیار میماند به جا آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟ هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل از شمار درهم و دینار میماند به جا نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور برگ صائب بیشتر از بار میماند به ج سهراب میگه زندگی گرچه گهی زیبا نیست یا که تلخ است و دگر گیرا نیست رسم این قصه همین است و همه می دانیم که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است نغمه و ترانه و آواز است بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت زندگی زیبا است من و تو می دانیم اشک و لبخند همه زندگی است ناله و آه و فغان زندگی است آمدن زندگی است بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است رفتن و نیست شدن زندگی است این همه زندگی است من و تو می دانیم زندگی، زندگی است من تقریبا یک هفتست دارم با این شعر زندگی میکنم خیلی خوبه 1 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 16 فروردین ارسال شده در 16 فروردین 2 ساعت قبل، مجهول گفته است: سهراب میگه زندگی گرچه گهی زیبا نیست یا که تلخ است و دگر گیرا نیست رسم این قصه همین است و همه می دانیم که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است نغمه و ترانه و آواز است بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت زندگی زیبا است من و تو می دانیم اشک و لبخند همه زندگی است ناله و آه و فغان زندگی است آمدن زندگی است بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است رفتن و نیست شدن زندگی است این همه زندگی است من و تو می دانیم زندگی، زندگی است من تقریبا یک هفتست دارم با این شعر زندگی میکنم خیلی خوبه لذت بخش نقل قول
حسین138 ارسال شده در 16 فروردین ارسال شده در 16 فروردین 2 ساعت قبل، مجهول گفته است: سهراب میگه زندگی گرچه گهی زیبا نیست یا که تلخ است و دگر گیرا نیست رسم این قصه همین است و همه می دانیم که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است نغمه و ترانه و آواز است بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت زندگی زیبا است من و تو می دانیم اشک و لبخند همه زندگی است ناله و آه و فغان زندگی است آمدن زندگی است بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است رفتن و نیست شدن زندگی است این همه زندگی است من و تو می دانیم زندگی، زندگی است من تقریبا یک هفتست دارم با این شعر زندگی میکنم خیلی خوبه من با تو نگویم كه تو پروانهی من باش چون شمع بیا روشنی خانهی من باش در كلبهی من رونق اگر نیست صفا هست تو رونق این كلبه و كاشانهی من باش من یاد تو را سجده كنم ای صنم اكنون برخیز و بیا ، خود بت بتخانهی من باش دانی كه شدم خانه خراب تو حبیبا اكنون دگر آبادی ویرانهی من باش لطفی كن و در خلوت محزون من ای دوست آرام و قرار دل دیوانهی من باش چون باده خورم با كف چو برگ گل خویش ای غنچه دهان ساغر و پیمانهی من باش چون مست شوم بلبل من سازهم آهنگ با زیر و بم ناله مستانهی من باش من شانه زنم زلف تو را و تو بدان زلف آرایش آغوش من و شانهی من باش ای دوست چه خوب است كه روزی تو بگویی امید بیا با من و پروانهی من باش #مهدی_اخوان_ثالث 1 2 نقل قول
Black white ارسال شده در 16 فروردین ارسال شده در 16 فروردین شب آرامي بود مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود زندگي يعني چه؟ با خودم مي گفتم زندگي، راز بزرگي است که در ما جاريست زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنيا جاريست زندگي ، آبتني کردن در اين رود است وقت رفتن به همان عرياني؛ که به هنگام ورود آمده ايم دست ما در کف اين رود به دنبال چه مي گردد؟ !!!هيچ زندگي، وزن نگاهي است که در خاطره ها مي ماند شايد اين حسرت بيهوده که بر دل داري شعله گرمي اميد تو را، خواهد کشت زندگي درک همين اکنون است زندگي شوق رسيدن به همان فردايي است، که نخواهد آمد تو نه در ديروزي، و نه در فردايي ظرف امروز، پر از بودن توست شايد اين خنده که امروز، دريغش کردي آخرين فرصت همراهي با، اميد است زندگي ياد غريبي است که در سينه خاک به جا مي ماند زندگي، سبزترين آيه، در انديشه برگ زندگي، خاطر دريايي يک قطره، در آرامش رود زندگي، حس شکوفايي يک مزرعه، در باور بذر زندگي، باور درياست در انديشه ماهي، در تنگ زندگي، ترجمه روشن خاک است، در آيينه عشق زندگي، فهم نفهميدن هاست زندگي، پنجره اي باز، به دنياي وجود تا که اين پنجره باز است، جهاني با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازي اين پنجره را دريابيم در نبنديم به نور، در نبنديم به آرامش پر مهر نسيم پرده از ساحت دل برگيريم رو به اين پنجره، با شوق، سلامي بکنيم زندگي، رسم پذيرايي از تقدير است وزن خوشبختي من، وزن رضايتمندي ست زندگي، شايد شعر پدرم بود که خواند چاي مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهي ها داد زندگي شايد آن لبخندي ست، که دريغش کرديم زندگي زمزمه پاک حيات ست، ميان دو سکوت زندگي، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهايي ست من دلم مي خواهد قدر اين خاطره را دريابيم. ... سهراب سپهری 1 3 نقل قول
Black white ارسال شده در 18 فروردین ارسال شده در 18 فروردین دردا و دریغا که در این بازی خونین...بازیچه ایام دل آدمیان است تو ذهنم این تک بیت مرور میشه،بارها و بارها 2 2 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 20 فروردین ارسال شده در 20 فروردین من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی چه کردهام که مرا از خودت نمیدانی؟ مرا نگاه! که چشم از تو بر نمیدارم تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی من از غم تو غزل میسرایم و آن را تو عاشقانه به گوشِ رقیب میخوانی هزار باغِ گل از دامن تو میروید به هر کجا بروی باز در گلستانی قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی سعدی 1 2 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 23 فروردین ارسال شده در 23 فروردین 5 ساعت قبل، حواصیل گفته است: پاییزم اما برف میبارد هر لحظه دی لج میکند با من دی بس کن این دیوانهبازی را هی بغضها را چیدهای تا من مریم قهرمانلو شعرها اسون بفرست 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین 14 دقیقه قبل، حواصیل گفته است: شعر من از قبیلهی خون است، خون من، فواره از دلم زد و آمد کلام شد حسین منزوی یوسفِ گمگشته از کنعان گریزان می شود کلبـه ی احزان.، زیـارتگاهِ یـاران می شود اۍدلِ غمدیده حالت را به درمان خوش نکن عـاقبت هر آدمی با خاک یکسان می شود دورِ گردون دائماً یکسان نمی چرخد، ولی نوبتِ ماچون رسد،این چرخ ویران میشود سیـلِ نابـودی اگر، بـر بـرگِ تقدیرت بُوَد ناخدا گر نـوح باشد ، باز طوفان می شود کعبه را راهۍبه جز خارِمغیلان نیز هست هر که از هر ره رَود عبد و مسلمان میشود حافظا دیگر مگو در فقر وخلوت غم مخور دردِ بی درمان مگر بی درد، درمان میشود حـافظ 1 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین 1 دقیقه قبل، حواصیل گفته است: گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور خدایا چنان کن سر انجام کار که تو خوشنود باشی و ما رستگار 2 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین 50 دقیقه قبل، حواصیل گفته است: به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش بابا طاهر می رود قافله ی عمر،چه ها می ماند..؟ هر که غفلت کند از قافله جا می ماند شیشه ی عمر چه زیباست ولی حساس است که به رویش اثر ِلکه و "ها" می ماند باید از شیشه ی خود لکه زدایی بکنی خوب و بد در پس ِاین شیشه بجا می ماند هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد دست ِاو یکسره در دست ِخدا می ماند هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد آخر ِقصــــه گرفتـــــــار ِبلا می مانـــد 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیده کوته نظران دل چون آینه اهل صفا می شکنند که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران شهریارا غم آوارگی و دربدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران #شهریار 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین 2 ساعت قبل، حواصیل گفته است: عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر هرکه جز این عاشقان، ماهیِ بیآب دان مرده و پژمرده است، گرچه بود او وزیر عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت برگ جوان بردمد، هر نفس از شاخ پیر هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟ چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟ سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟ جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر جمله جانهای پاک، گشته اسیران خاک عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر "خداوندگارِ ادب پارسی" جلال الدین محمد بلخی رحمه الله علیه گوش کن جاده صدا میزند از دور قدم های تورا چشم تو زینت تاریکی نیست پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند پارساییست در آنجا که تورا خواهد گفت بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است 1 نقل قول
حواصیل ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین محمدعلی بهمنی ...وچه بیذوق جهاني که مرا با تو نديد خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بیذوق جهاني که مرا با تو نديد رشتهاي جنس همان رشته که بر گردن توست چه سر وقت، مرا هم به سر وعده کشيد نه کف و ماسه که نايابترين مرجانها تپش تبزده نبض مرا ميفهميد آسمان روشنياش را همه بر چشم تو داد مثل خورشيد که خود را به دل من بخشيد ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم هيچکس، مثل تو و من، به تفاهم نرسيد خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد من که حتي پي پژواک خودم ميگردم آخرين زمزمهام را همه شهر شنيد 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد ور نداری درد، گرد مذهب رندان مگرد ناشده بیعقل و جان و دل درین ره کی شوی محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز کان نگارین روی عاشق مینخواهد کرد مرد خاک پای خادمان درگه معشوق شو بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد هر کهرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد #سنایی 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین 1 ساعت قبل، حواصیل گفته است: درد من حصار برکه نیست زیستن با ماهی هایی ست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده ... "علی شریعتی" رسم دنیا درهمین است آنکه آمد رفتنی ست بعدِ رفتن نام نیکت بر زبانها ماندنی ست تا توانی خلق را ازخود مرنجان با سخن آنکه بالاتر نشیند ، آخرش افتادنی ست عمر و جانت گرچه عمر نوح هم باشد ولی شیشه ی عمر گرانم عاقبت بشکستنی ست تکیه بر ایمان خود کن هم رهِ شیطان مشو ریسمانِ دست شیطان ظاهراً پوسیدنی ست ثروتت بند است برشب شهرتت با یک تبی عاقبت ثروت به دست وارثان بسپردنی ست دل مبند برمال دنیا ، مالِ دنیا بی وفاست خرقه ی زرهم بپوشی سیم و زر نابردنی ست بشنو یک پند از دلِ دلخسته ی این روزگار رسم دنیا درهمین است پند من بشنفتنی ست 1 نقل قول
مجهول ارسال شده در 24 فروردین مالک ارسال شده در 24 فروردین 6 ساعت قبل، حسین138 گفته است: رسم دنیا درهمین است آنکه آمد رفتنی ست بعدِ رفتن نام نیکت بر زبانها ماندنی ست تا توانی خلق را ازخود مرنجان با سخن آنکه بالاتر نشیند ، آخرش افتادنی ست عمر و جانت گرچه عمر نوح هم باشد ولی شیشه ی عمر گرانم عاقبت بشکستنی ست تکیه بر ایمان خود کن هم رهِ شیطان مشو ریسمانِ دست شیطان ظاهراً پوسیدنی ست ثروتت بند است برشب شهرتت با یک تبی عاقبت ثروت به دست وارثان بسپردنی ست دل مبند برمال دنیا ، مالِ دنیا بی وفاست خرقه ی زرهم بپوشی سیم و زر نابردنی ست بشنو یک پند از دلِ دلخسته ی این روزگار رسم دنیا درهمین است پند من بشنفتنی ست خواهر کوچکم از منپرسید پنج وارونه چه معنا دارد ؟ من به او خندیدم. کمی آزرده و حیرت زده گفت : روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم ! گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه پنچ وارونه به مینو می داد آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدمش و با خود گفتم بعدها وقتی غم ، سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد 2 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 24 فروردین ارسال شده در 24 فروردین 9 دقیقه قبل، مجهول گفته است: خواهر کوچکم از منپرسید پنج وارونه چه معنا دارد ؟ من به او خندیدم. کمی آزرده و حیرت زده گفت : روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم ! گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه پنچ وارونه به مینو می داد آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدمش و با خود گفتم بعدها وقتی غم ، سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد عجبی 1 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 30 فروردین ارسال شده در 30 فروردین چشمم به راهت مانده برگردی ، خطر کن ! یک شام دیگر را ، کنار من سحر کن ! بیگانگی با من نکن ، ای نوشدارو ! یک شب لبم را با لب و پیمانه تر کن هر چند تلخ اما کمی با من تو بنشین مستیِ خود را صرف حالِ یک نفر کن با هُرم دستانت بریز آتش به جانم قلبی که یخ کرده دوباره پرشرر کن هموار کن راهی که می پیچد به چشمم جز من نگاهت از ، همه عالم حذر کن چون قطره بارانی بیفتی روی پلکم ! باز ابرهای آسمان را ، پرثمر کن مردابی ام ، نیلوفرِ آغوش من باش ! امشب تمامت را برای من هدر کن با جذر و مَدّت ، جَوِ دریا را عوض کن طوفانِ این آشفتگی را ، مختصر کن دل دل نکن عاقل نشو ، دیوانه جانم ! دیوانه شو با غربتِ افسانه سر کن یکبارِ دیگر زخم هایم را رفو کن بعدش اگر خسته شدی با شب سفر کن من برگ پاییزی ام از باغی که خشکید دلخستگان را ، از خزانِ دل خبر کن یکبارِ دیگر قبلِ رفتن ، گوشه چشمی؛ بر "پونه"های خشکِ دشتی منتظر کن #افسانه_احمدی_پونه 1 2 نقل قول
مجهول ارسال شده در 30 فروردین مالک ارسال شده در 30 فروردین 3 ساعت قبل، حسین138 گفته است: چشمم به راهت مانده برگردی ، خطر کن ! یک شام دیگر را ، کنار من سحر کن ! بیگانگی با من نکن ، ای نوشدارو ! یک شب لبم را با لب و پیمانه تر کن هر چند تلخ اما کمی با من تو بنشین مستیِ خود را صرف حالِ یک نفر کن با هُرم دستانت بریز آتش به جانم قلبی که یخ کرده دوباره پرشرر کن هموار کن راهی که می پیچد به چشمم جز من نگاهت از ، همه عالم حذر کن چون قطره بارانی بیفتی روی پلکم ! باز ابرهای آسمان را ، پرثمر کن مردابی ام ، نیلوفرِ آغوش من باش ! امشب تمامت را برای من هدر کن با جذر و مَدّت ، جَوِ دریا را عوض کن طوفانِ این آشفتگی را ، مختصر کن دل دل نکن عاقل نشو ، دیوانه جانم ! دیوانه شو با غربتِ افسانه سر کن یکبارِ دیگر زخم هایم را رفو کن بعدش اگر خسته شدی با شب سفر کن من برگ پاییزی ام از باغی که خشکید دلخستگان را ، از خزانِ دل خبر کن یکبارِ دیگر قبلِ رفتن ، گوشه چشمی؛ بر "پونه"های خشکِ دشتی منتظر کن #افسانه_احمدی_پونه ای آنکه من با دیدن چشمت در لابلای بغض خندیدم در ظلمت شبهایِ بی تابی مهتاب را هر لحظه بوسیدم ای آنکه با تو قلبِ پاییزم گلبرگ را بویید و باور کرد عطرِ خوش بابونه و ریحان پیچید و قلبم را معطر کرد بر روی دستِ عشق،آهسته تشییع کردم دردهایم را با بوسهای مستانه وا کردم قفل دل دردآشنایم را ای نوبهار عشق، من با تو در موسمِ پاییز روییدم با تو به جشن آسمان رفتم با صورت مهتاب تابیدم با تو مثال خوشهای گندم سر مست از موسیقیِ بادم در عین ویران بودنم اما با عشق تو آزاد و آبادم نقش نگاه مست و زیبایت بر روی بوم قلبِ من حک شد با رویش عشقت درونِ دل نوروز هر سالم مبارک شد من مینویسم عشق را با تو از پشت پلکِ حصرِ بیروزن شعرم شمیم عشق میگیرد با عطر یاس و سنبل و سوسن با تو سوار ابرهای شوق بر واژههایم عشق میریزم هرچند حتی در بهاران هم در زیر سیلیهای پاییزم پل میزنم از دفتر شعرم تا ساحل چشمان زیبایت عشق است ای سرسبزِ رویایی در بستر رویا تماشایت آرام و ساکت مثل یک پیچک قد میکشم در باغ اندامت آزادیام را جشن میگیرم با بوسهای بر عشق،در دامت 2 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 30 فروردین ارسال شده در 30 فروردین می شود روی دلت ، سنجاق بـاشم تا ابد؟ من برای عاشقی ، هم ساده ام هم نابلد نیمی از این راه را ، آیا نشـانم می دهی؟ شاید این سختی برای هر دومان آسان شود باورش با تو ولی دل ، تا نگاهت می کنم ! دست و پا گم کرده قدری نامنظم می زند در سرت راهی اگر داری ، بگوشم مهـربان قبل از اینکه دلبری دیگر کند ، راهِ تـو سد در خیابـان ، جـای ابراز علاقه باب نیست چشم این و آن به ولله ، می کند ما را رصد با دو دستت پس نزن دل را نگاهت واضح است عشق دارد در خودش ! بگذر تو از این جزر ومد من نمیدانم صدایم ؟! ، حرف هایم ! ، لکنتم ! با تب و مِن مِن کنان آیا به گوشت می رسد سر به زیـر و سـاکتی ، امـا بیابـان زاده ای چشم هـایت ، بره آهــوی دلم را می درد باز کن لب هـای ، لبریـز از تمنایت بگـو ؛ حرف دل گاهی سکوتش هم به آتش میکشد گشت ارشــاد آمده ، لطفـا جــوابم را بـده تـا نسـازند از نخــورده آش ، فیلم مستند وقت چندانی نـداری ، گیر اگـر افتادی ام ! یک وثیقه ، قلب خود را می دهم جای سند لعنتی ایـن پا و آن پا کـردنت ، شد دردسر ! امرِ معروف هر دوی مـا را به زندان می برد صبر کن! انگار گفتی ، می شوم همپـای تو ؟ آری آری ، روی خط خنـده ات افتــاده رد سخت میگیری ولی با یک اشـاره هم قبول می شود روی دلت ، سنجاق باشم تا ابـد ؟ #افسانه_احمدی_پونه 2 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 30 فروردین ارسال شده در 30 فروردین 27 دقیقه قبل، مجهول گفته است: ای آنکه من با دیدن چشمت در لابلای بغض خندیدم در ظلمت شبهایِ بی تابی مهتاب را هر لحظه بوسیدم ای آنکه با تو قلبِ پاییزم گلبرگ را بویید و باور کرد عطرِ خوش بابونه و ریحان پیچید و قلبم را معطر کرد بر روی دستِ عشق،آهسته تشییع کردم دردهایم را با بوسهای مستانه وا کردم قفل دل دردآشنایم را ای نوبهار عشق، من با تو در موسمِ پاییز روییدم با تو به جشن آسمان رفتم با صورت مهتاب تابیدم با تو مثال خوشهای گندم سر مست از موسیقیِ بادم در عین ویران بودنم اما با عشق تو آزاد و آبادم نقش نگاه مست و زیبایت بر روی بوم قلبِ من حک شد با رویش عشقت درونِ دل نوروز هر سالم مبارک شد من مینویسم عشق را با تو از پشت پلکِ حصرِ بیروزن شعرم شمیم عشق میگیرد با عطر یاس و سنبل و سوسن با تو سوار ابرهای شوق بر واژههایم عشق میریزم هرچند حتی در بهاران هم در زیر سیلیهای پاییزم پل میزنم از دفتر شعرم تا ساحل چشمان زیبایت عشق است ای سرسبزِ رویایی در بستر رویا تماشایت آرام و ساکت مثل یک پیچک قد میکشم در باغ اندامت آزادیام را جشن میگیرم با بوسهای بر عشق،در دامت اشک مردابم نمی پیچم ، به پیچکهای مست گریه ی آبم نمی خندم ، به پوپکهای مست سایه ی عریان یک بیدم ، که افتاده به خاک حق ندارم مست باشم با مترسکهای مست در میان صحنه ها با خاک هم بازی شدم نه نباید شاد باشم چون عروسک های مست دوست دارم ساده باشم مثل باران مثل آب دوست دارم شعر باشم مثل توتک های مست مثل یک برگ غزل چون رقص برگی در نسیم عاشقت باشم شبیه باغ میخک های مست من ستاره میشوم بر روی چین ِ دامنت می نشینم روی شب ها مثل پولک های مست دوست دارم در میان سرخی لبهای تو مثل آوازی بگویم راز سوتک های مست باید از این پنجره هر شب ببارم تا ابد تا شود آرام روح سبز لک لک های مست چشمهایت چشمهایت چشمهایت عشق من کرده دیوانه مرا آن شوخ ناوک های مست رقص پروانه میان دشتی از آواز نی به چه زیبا می شود تنبور تنبک های مست چون ستاره می درخشی ناز چشمت را چرا کرده ای پنهان به پشت دزد عینک های مست آه از فصل قشنگ رفته ازدستم رفیق آه از شادی چشم ناز کودک های مست بی خبر هستم من از مستی در این طوفان سخت می خورم حسرت به حال بادبادک های مست 2 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 30 فروردین ارسال شده در 30 فروردین رفتی و همچنان به خیال من اندری گویی که در برابر چشمم مصوری فکرم به منتهای جمالت نمیرسد کز هرچه در خیال من آمد نکوتری مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری تو خود فرشتهای، نه از این گل سرشتهای گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست کز تو به دیگران نتوان برد داوری با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری تا دوست در کنار نباشد به کام دل از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد باری به یاد دوست زمانی به سر بری #سعدی 2 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .