cheshme ارسال شده در 7 دی ارسال شده در 7 دی عینک آفتابی با شیشه های سیاه و پهنش هم نمی تونست دونه های اشک گرمش رو ک رو صورت سردش می غلتیدن و پایین می اومدن مخفی کنه ... کنار مزار همسرش نشسته بود ... آفتاب پاییز، کم جون ولی آزاردهنده بود و باد سرد و تند برگ های رنگارنگ پاییزی رو با موسیقی قار قار کلاغ های سیاه پوش توی هوا می رقصوند ... زن جوون از بالای عینک نیم نگاهی ب بچه های کوچیکش ک دور تر در حال بازی و شیطنت بودن انداخت ... سرمای هوا کم کم داشت ب استخوانهای زن نفوذ می کرد ولی رمق نداشت ک بلند شه و بره و دلش می خواست ساعت ها اونجا بشینه و در افکار خودش غرق بشه ... جایی ک نشسته بود تمام سهمش از زندگی بود ... تمام گذشته و آینده ش ... چیزی ک باعث ناراحتیش بود ن دلتنگی همسر از دست رفته ش بود و ن حسرت روزای رفته ... حس خفه کننده و وحشی تنهایی ک هیچوقت رهاش نمی کرد و تمام لحظه های زندگیش رو پر کرده بود آزارش میداد ... حسرت داشتن دستان گرمی ک رو شونه هاش بشینه و صدای گرمی ک ب اسم کوچیک صداش کنه و بهش بگه بلند شو بریم، من کنارتم ... و زن بدون اینکه حرفی بزنه بهش تکیه کنه و تمام خستیگی هاش رو حتی برای لحظه ای روی شونه های اون بگذاره و دوش ب دوشش بره تا خونه ی امن و آرومی ک همیشه گرمه ... 4 نقل قول
Reza ارسال شده در 7 دی ارسال شده در 7 دی کاش میشد مث بوم نقاشی، غمشو پاک کنی و روی صورتش، لب خندون کشید 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .