alireza4477 ارسال شده در 4 دی ارسال شده در 4 دی چون دیوانه گان سر به بیرون خانه گذاشتی و بدنبال هیچ گشتی.نمیدانی کجا میروی و چه می خواهی .فقط می خواهی بگریزی از دیگران،دیگرانی که نمی فهمندت .در افکار درهمو برهمت که چون فیلم سینمایی در جلوی چشمانت رژه می روند غوغایی است .نه صدای شلوغی ماشینها را می شنوی و نه صدای پرندگان روی درختان را.فقط صدای فیلمی از خاطراتی که تو را رها نمی کند.از چه می گریزی؟ از خودت؟ مگرمی شود از خود گریخت؟ این من براستی کیست ؟ در اندرون من خسته دل ندانم که چیست/که من درخموشم و او در فغان و در غوغاست .بیشتر از ده خیابان را دویدم .نفس نفس می زنم .نگاهی به پشت سرم انداختم.چقدر راه طی کردم .گوشه ای می نشینم تا نفسی تازه کنم.هنوز آن فیلمهای سینمایی در جلوی چشمم رژه می روند. به سخی نفس می زنم.نمیدانم از اثر دویدن است یا این فیلمهای غم انگیز.شهر شلوغ است و کسی مرا نمی شناسد .من هم کسی را در این محله نمی شناسم .پارکی را می بینم و تا رسیدن به آنجا قدم زنان راه می روم .سعی می کنم به چیزهای خوب فکر کنم .آهنگی را بر لب زمزمه می کنم.بهار دلکش رسید و دل به جا نباااااشد .... . آهنگ هم دل غمین مرا تسکین نمی دهد .آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند/ در شگفتم من زهم دنیا نمی پاشد چرا ..یاد صوفیان خلوت نشین می افتم که تارک دنیا کرده به کنج غارهاپناه برده خدا را پرستش کرده اند شاید آنهاهم راهی جز این نداشتند شاید آنها هم پریشانی مرا داشتند شاید تارک دنیا کردن تنها زاه زندگی اجباری در این دون دنیاشان بوده .حال آنها را الان درک می کنم و تصدیقشان می کنم.می گویند صوفی گری کار درستی نیست و انسان باید با جماعت و در جامعه باشد و آنگاه آلوده دنیا نشود و هنر نیست در کنج عزلت نشستن و گناه ندیدن و این کار سهلی است .پیامبران ما با مردم بودند و معصوم .نمیدانم ولی نعوذ بالله ما پیامبر نیستیم . نمیدانم چطور آنها توانستند وما نمی توانیم.خدا می داند چطور پیامبرانش را از میانه ما آدمهای سست عنصر انتخاب کند تنها تفاوت ما و آنها در توانستن است.آنها توانستند عاری از گناه باشند و ما نمی توانیم.اختیار انسان ما را متفاوت ساخته.خدایا چه می شد اگر ما هم از مجردات بودیم و چون فرشتگان هر چه را که امر میکردی بدون اختیار انجام میدادیم؟ ولی نه اگر ما هم هیچ اختیاری چون فرشتگان نداشتیم دیگر احسن الخالقین مفهمومی نمی داشت دیگر اشرف مخلوقات نبودیم.یادمان نرود همه این فرشتگان برای انسان سجده کردند و فقط ابلیس بود که سجده نکرد.خدایا اینهمه غمهای انسنها ، فتنه ها، شرارت ها و جنگها و جدالها و حسادتها همه و همه از این ابلیس است. چرا باید سرونوشت آدم این باشد؟ من ملک بودم و فردوس برین جایم بود /آدم آورد در این دیر خراب آبادم/دیگر صدای ماشنها آزارم نمی داد. فیلمی هم از جلوی چشمم عبور نمی کرد .صدای پرندگانی که روی دختها بودند زیبا بود و گوشم را نوازش می کرد لبخندی بر چهره ام نقش می بنند .انگار تمام وجودم را شعفی گرفته که غمها را از درونم زودوده است .نفس بلندی می کشم و به اطرافم می نگرم .کسی در پارک نیست و منم و تنهایی که دیگر عذابم نمی دهد.شعری بنظرم می آید و لبخندی بر لبم می نشیند. ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست/به امید سر کویش پر و بالی بزنم... بداهه ای در تنهایی... 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .