Topaz ارسال شده در دوشنبه در 16:50 اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 16:50 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی یک بز کوهی نر برای پیدا کردن علف و غذا به روی کوههای بلند، به این سو و آن سو میرفت.« از تیز هوشی و چابکی او اینکه برای نجات از دسترس تیر صیّادان بر قلّه کوه ها حرکت میکرد.» روزی از بالای کوه بلندی، به قلۀکوه مقابل نگاه کرد و چشمش به بزکوهی مادهای افتاد. مستی شهوت، آن چنان چشمان او را خیره و نابینا کرد، که فاصله زیاد بین دوکوه را همچون فاصله در حیاط خانه تا دم سر چاه آبریز تصور نمود. با جهش عجیبی به سوی بز کوهی ماده رفت، ولی با همین سرعت در میان دو کوه، سرنگون شد. آری این حیوان به خاطر چابکی و تیز هوشی و دشمن شناسی، از چنگ صیادان میگریخت و نجات مییافت، ولی بر اثر سرمستی و غرور، آن چنان سردرگم شد که در دام اژدهای نفس امّاره سرنگون شده و صید آن گردید. این دام به قدری نیرومند است که حتّی رستم پهلوان را شکست میدهد. قهرمان آن کسی است که اسیر مستی شهوت نشود: باشد اغلب صید این بز ،این چنین ورنه چالاک است و چُست و خصم بین رُستم ارچه با سر و سَبْلت بود دام پاگیرش، یقین شهوت بود برگرفته ازکتاب 235داستان مثنوی مولوی به نثر روان 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .