Black white ارسال شده در 7 آذر ارسال شده در 7 آذر امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است... گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است... تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است... آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است... از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است... دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است... دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است... روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است... ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردی است در این سینه که همزاد جهان است... از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است... خون می رود از دیده در این کنج صبوری این صبر که من می کنم افشردن جان است... از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود گنجی است که اندر قدم راهروان است... 2 نقل قول
Black white ارسال شده در 7 آذر مالک ارسال شده در 7 آذر شاه بیت...دردا و دریغا که در این بازی خونین،،بازیچه ی ایام دل آدمیان است☆🌦 1 نقل قول
حسین138 ارسال شده در 8 آذر ارسال شده در 8 آذر 16 ساعت قبل، Black white گفته است: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است... گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است... تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است... آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است... از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است... دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است... دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است... روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است... ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردی است در این سینه که همزاد جهان است... از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است... خون می رود از دیده در این کنج صبوری این صبر که من می کنم افشردن جان است... از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود گنجی است که اندر قدم راهروان است... کل شعر زیبا 1 نقل قول
numb ارسال شده در 8 آذر ارسال شده در 8 آذر در ۱۴۰۳/۶/۱۷ در 20:35، Black white گفته است: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است... گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است... تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است... آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است... از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است... دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است... دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است... روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است... ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردی است در این سینه که همزاد جهان است... از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است... خون می رود از دیده در این کنج صبوری این صبر که من می کنم افشردن جان است... از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود گنجی است که اندر قدم راهروان است... : ) 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .