رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است...

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است... 

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است... 

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است...

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است... 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است...

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است...

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است...

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است... 

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است...

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است...

از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است...

 

ارسال شده در
16 ساعت قبل، Black white گفته است:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است...

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است... 

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است... 

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است...

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است... 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است...

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است...

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است...

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است... 

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است...

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است...

از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است...

 

کل شعر زیبا🌹

ارسال شده در
در ۱۴۰۳/۶/۱۷ در 20:35، Black white گفته است:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است...

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است... 

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است... 

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است...

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است... 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است...

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است...

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است...

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است... 

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است...

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است...

از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است...

 

: )🙂

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...