رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

آرزو داشتم ببینمت ... تو یه لباس سفید زیبا اومدی و دستت رو ب طرفم دراز کردی ... لبخندت وسوسه برانگیز بود ... دلم می خواست دستت رو بگیرم ... صدای جیغ مادرم و چهره ی بهت زده و رنگ پریده ی دخترم و پدرم ک ب پشتم ضربه میزد تا تکه ی شیرینی ک توی گلوم جا خشک کرده بود بیرون بیاد و فریاد میزد سرفه کن ... سرفه کن ... ، باعث شد نادیده بگیرمت و تو با همون لبخند دور شی و دور شی و دور شی تا شاید وقتی دوباره برگردی ک منتظرت نیستم و وسوسه ی در آغوش کشیدنت رو ندارم ... اومدی یادم بندازی هنوز توی این دنیا کار دارم و ب خاطر عزیزانم باید نفس بکشم ... هر چقدر هم خسته باشم ... غمگین باشم ... دلتنگ و نا امید باشم، حق ندارم کم بیارم و باید ادامه بدم تا روزی ک هیچ کار نا تمومی توی این دنیا نداشته باشم ... اون روز دوباره ببینمت و دستت رو بگیرم و پرواز کنم تا جایی ک دلتنگی معنی نداره ...

پ.ت: خدایا خستم ... بغلم کن ... 

  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

با این که تلخه، یکی از بهترین نوشته هاییه که ازت خوندم. حادثه ی تلخ و شوک آوری بود ولی خدا تو رو برگردوند به ما. شکر 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...