cheshme ارسال شده در 6 آذر ارسال شده در 6 آذر آرزو داشتم ببینمت ... تو یه لباس سفید زیبا اومدی و دستت رو ب طرفم دراز کردی ... لبخندت وسوسه برانگیز بود ... دلم می خواست دستت رو بگیرم ... صدای جیغ مادرم و چهره ی بهت زده و رنگ پریده ی دخترم و پدرم ک ب پشتم ضربه میزد تا تکه ی شیرینی ک توی گلوم جا خشک کرده بود بیرون بیاد و فریاد میزد سرفه کن ... سرفه کن ... ، باعث شد نادیده بگیرمت و تو با همون لبخند دور شی و دور شی و دور شی تا شاید وقتی دوباره برگردی ک منتظرت نیستم و وسوسه ی در آغوش کشیدنت رو ندارم ... اومدی یادم بندازی هنوز توی این دنیا کار دارم و ب خاطر عزیزانم باید نفس بکشم ... هر چقدر هم خسته باشم ... غمگین باشم ... دلتنگ و نا امید باشم، حق ندارم کم بیارم و باید ادامه بدم تا روزی ک هیچ کار نا تمومی توی این دنیا نداشته باشم ... اون روز دوباره ببینمت و دستت رو بگیرم و پرواز کنم تا جایی ک دلتنگی معنی نداره ... پ.ت: خدایا خستم ... بغلم کن ... 3 نقل قول
Reza ارسال شده در 19 آذر ارسال شده در 19 آذر با این که تلخه، یکی از بهترین نوشته هاییه که ازت خوندم. حادثه ی تلخ و شوک آوری بود ولی خدا تو رو برگردوند به ما. شکر 2 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .