cheshme ارسال شده در 1 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر خب امروز خوب شروع شد، با لبخند پیرمردی ک هر چند روز یکبار ۳۰ تا ترانکوپین ۲۵ میبره و من دیگه رمز کارتش رو هم حفظم ... عادت کرده بودم ک شب ها تمام اتفاقات روزم رو برات تعریف کنم و تو پای تمام حرفای بی ربط و با ربط من بشینی و با اشتیاق گوش کنی ... حالا که دیگه نه جسمت رو دارم نه حتی روح و یادت رو ... آخ ک چقد سخته نداشتنت ... یه چیزی تو قلبم می سوزه ... آرزوم اینه ک یک روز با ب یاد آوردن ی خاطره از تو یا دیدن ی نشونه ازت اشک تو چشام جمع نشه ... آرزوم اینه ک در مقابل احساسم نسبت ب تو قوی باشم ... می دونی بعضی وقتا متنفرم ازت و بعضی وقتا دلم برات پر میکشه ... تکلیفم باهات روشن نیست ... نمی دونم چی ولی ی چیزی ازت در وجود من باقی مونده ... سال هاست ... و هیچ چیزی از بینش نمی بره ... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .