رفتن به مطلب

داستان کوتاه


ارسال های توصیه شده

 

پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: 
مرا به حمام ببر. 
پسر، پدرش را به حمام برد. 


پدر تشنه اش شد. آب خواست. 
پسر قنداب خنکی سفارش داد ؛
برایش آوردند و آن را به آرامی ؛
در دهان پدر ریخت و 
پس از شست وشو پدر را به خانه برد.

 پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید ؛
روزی به پسرش گفت: 
فرزندم مرگ من نزدیک است ؛
مرا به حمام ببر و شست وشو بده. 

پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. 

پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: 
پسرم تشنه هستم. 

پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. 

پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: 
من قنداب دادم، گنداب خوردم. 
تو که گنداب می دهی ؛
ببین چه می خوری؟👌


 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...