Black_wolf ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2023 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2023 پسربچه ای پرنده زيبايی داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و ميخوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابی كار ميكشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته میشد و نميخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد ميكردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس ميگفت: نه، كاری به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاری گفتيد انجام ميدهم. تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. غلام همت آنم ڪه زیر چرخ ڪبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است 2 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .