رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

 داستان کوتاه

بخونید، جالبه.

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود.
فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه.

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم، خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.

خیلی "مهربون شدم، دیگه "رفتارای غلط" مردم خیلی "اذیتم" نمیکرد.

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما "حرص" نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون "ظلم" نمیکردم و "دوستشون" داشتم.

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.

"گدا" که میدیدم از ته دل "غصه" میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم "کمک" میکردم.

مثل پیرمردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد

حالا سوالم اینه که؛
من به خاطر "مرگ" خوب شدم و آیا "خدا" این خوب شدنو "قبول" میکنه؟

گفتم: بله،
اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین" یک روز تا چند هزار روز!"

"یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدر وقت دارم."

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.
گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم.

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه

گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!

"خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟"

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

ارسال شده در
2 ساعت قبل، Black_wolf گفته است:

 داستان کوتاه

بخونید، جالبه.

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود.
فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه.

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم، خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.

خیلی "مهربون شدم، دیگه "رفتارای غلط" مردم خیلی "اذیتم" نمیکرد.

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما "حرص" نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون "ظلم" نمیکردم و "دوستشون" داشتم.

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.

"گدا" که میدیدم از ته دل "غصه" میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم "کمک" میکردم.

مثل پیرمردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد

حالا سوالم اینه که؛
من به خاطر "مرگ" خوب شدم و آیا "خدا" این خوب شدنو "قبول" میکنه؟

گفتم: بله،
اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین" یک روز تا چند هزار روز!"

"یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدر وقت دارم."

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.
گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم.

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه

گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!

"خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟"

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

میفومی وا پند آموز 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...