Niloofar ارسال شده در 29 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟ غم زده بر جسم بی جانم...نمی دانم چرا؟ باد،گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است! همچو برگی دست طوفانم...نمی دانم چرا؟ روزگاری در سرم سودای جنگل بود و حال تک درختی در بیابانم...نمی دانم چرا؟ من که خود "دنیای باران" بودم اینک اینچنین تشنه ی یک قطره بارانم...نمی دانم چرا؟ سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود... من دلیلش را نمی دانم...نمی دانم چرا؟ گرچه تو روح مرا در هم شکستی! باز هم با تو هستم،با تو می مانم...نمی دانم چرا...؟!!!" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .