MINA ارسال شده در 15 مهر، 2022 ارسال شده در 15 مهر، 2022 نام اصلی: فروغ الزمان فرخ زاد زادروز: ۸ دی ۱۳۱۳ ( ۲۹ دسامبر ۱۹۳۴ در تهران ) پدر و مادر: محمد فرخزاد و توران وزیری تبار مرگ ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ ( ۱۳ فوریهٔ ۱۹۶۷ (۳۲ سال) در تهران ) ملیت: ایرانی محل زندگی: تهران علت مرگ: سانحهٔ رانندگی در جادهٔ دَروس - قلهک جایگاه خاکسپاری: گورستان ظهیرالدوله فروغ فرخزاد ۱۳۳۱ – اسیر، شامل ۴۳ شعر ۱۳۳۵ – دیوار، شامل ۲۵ قطعه شعر ۱۳۳۶ – عصیان، شامل ۱۷ شعر ۱۳۴۱ – تولدی دیگر، شامل ۳۵ شعر ۱۳۴۲ – ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، شامل ۷ شعر نقل قول
MINA ارسال شده در 15 مهر، 2022 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2022 تولدی دیگر همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست که ترا در خود تکرارکنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم، آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی یا نگاه گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر» زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد و در این حسی است که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست دل من که به اندازهٔ یک عشقست به بهانههای سادهٔ خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گلها در گلدان به نهالی که تو در باغچهٔ خانهمان کاشتهای و به آواز قناریها که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند آه... سهم من اینست سهم من اینست سهم من، آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید: «دستهایت را «دوست میدارم» دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت گوشواری به دو گوشم میآویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم کوچهای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را باد با خود برد کوچهای هست که قلب من آنرا از محل کودکیم دزدیده ست سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر میگردد و بدینسانست که کسی میمیرد و کسی میماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد. من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نیلبک چوبین مینوازد آرام، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد 1 نقل قول
MINA ارسال شده در 17 مهر، 2022 مالک ارسال شده در 17 مهر، 2022 بر او ببخشایید بر او ببخشایید بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آبهای راکد و حفرههای خالی از یاد میبرد و ابلهانه میپندارد که حق زیستن دارد بر او ببخشایید بر خشم بیتفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک در دیدگان کاغذیاش آب میشود بر او ببخشایید بر او که در سراسر تابوتش جریان سرخ ماه گذر دارد و عطرهای منقلب شب خواب هزارسالۀ اندامش را آشفته میکند بر او ببخشایید بر او که ازدرون متلاشیست اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد و گیسوان بیهدهاش نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق میلرزد ای ساکنان سرزمین سادۀ خوشبختی ای همدمان پنجرههای گشوده در باران بر او ببخشایید بر او ببخشایید زیرا که مسحور است زیرا که ریشههای هستی بارآور شما در خاکهای غربت او نقب میزنند و قلب زود باور او را با ضربههای موذی حسرت در کنج سینهاش متورم میسازند 1 نقل قول
MINA ارسال شده در 17 مهر، 2022 مالک ارسال شده در 17 مهر، 2022 معشوق من معشوق من با آن تن برهنهٔ بیشرم بر ساقهای نیرومندش چون مرگ ایستاد خطهای بیقرار مورب اندامهای عاصی او را در طرح استوارش دنبال میکنند معشوق من گوئی ز نسلهای فراموش گشته است گوئی که تاتاری در انتهای چشمانش پیوسته در کمین سواریست گوئی که بربری در برق پر طراوت دندانهایش مجذوب خون گرم شکاریست معشوق من همچون طبیعت مفهوم ناگزیر صریحی دارد او با شکست من قانون صادقانهٔ قدرت را تأیید میکند او وحشیانه آزادست مانند یک غریزهٔ سالم در عمق یک جزیرهٔ نامسکون او پاک میکند با پارههای خیمهٔ مجنون از کفش خود، غبار خیابان را معشوق من همچون خداوندی، در معبد نپال گوئی از ابتدای وجودش بیگانه بوده است او مردیست از قرون گذشته یادآور اصالت زیبائی او در فضای خود چون بوی کودکی پیوسته خاطرات معصومی را بیدار میکند او مثل یک سرود خوش عامیانه است سرشار از خشونت و احساس او با خلوص دوست میدارد ذرات زندگی را ذرات خاک را غمهای آدمی را غمهای پاک را او با خلوص دوست میدارد یک کوچه باغ دهکده را یک درخت را یک ظرف بستنی را یک بند رخت را معشوق من انسان سادهایست انسان سادهای که من او را در سرزمین شوم عجایب چون آخرین نشانهٔ یک مذهب شگفت در لابلای بوتهٔ پستانهایم پنهان نمودهام 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .