رفتن به مطلب

AMINKHAN

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    3
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط AMINKHAN

  1. AMINKHAN

    بالاخره فراموشش میکنی

    _گفت : چته جوون؟ توو خودتی! _هیچی نگفتم _گفت : با شمام، خیلی توو فکریا! از سر میدون که سوارت کردم هی زل زدی به گوشیت و غمبَرَک گرفتی.. _هیچی نگفتم _گفت : از دستش دادی؟ بالاخره گذاشت رفت؟ _هیچی نگفتم _گفت : آره، حتما گذاشته رفته، همه شون میرن، همه شون، اصن میان که برن ... _هیچی نگفتم _گفت : درسته دور و زمونه ی ما از این گوشیا نبود که هی عکسشو نگا کنی هی زخمت دلت تازه شه، اما ما هم کلی پیغموم و پسغوم می دادیم به هم ... _هیچی نگفتم یه نگاه آرومی بهم انداخت وُ _دوباره گفت : بعدش یهو میدیدیم توو کوچه مون عروسی شده و یار رفته که رفته، ما می موندیم و گریه و ناله و اشک و زاری و شبای بی انتها آخرشم هیچی به هیچی _هیچی نگفتم : _گفت : اما مرد باش، هرچی باشه چارتا پیرهن بیشتر از شما جوونا پاره کردیم، بالاخره فراموشش میکنی، بهت قول میدم، جوری که حتی اصلا اسمشم یادت نیاد _گفتم : آقا دستت درد نکنه، سر چار راه پیاده میشم. کرایه رو که دادم بهش دیدم رو مچ دستش با خالکوبی نوشته : «فریبا» | بابک زمانی |
  2. AMINKHAN

    پدر و مادر

    امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ! و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه. سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا. "مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه" به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم. گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟! گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم. چند دقیقه گذشت.... ولی ساکت بود. دو هزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره.... فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده... واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟ کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم! بذار یه چیزی بهت بگم رفیق به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون. | علی سلطانی |
  3. AMINKHAN

    دوست داشتن یا وابستگی ...

    - اون روزا، فکر میکردم یه چیزی و نمیدونی! + چیو…!؟ - فرق دوست داشتن با وابستگی! + فکر نمیکنم زیاد فرق داشته باشن! - اتفاقا دارن! نصف بیشتر این آدمایی که داد میزنن از تنهاییشون، بخاطر وابستگی شون به یه کسیه که ترک شون کرده! + خب فرقش چیه!؟ - آدمای وابسته،غمگینن! خیلی غمگین! یه چیزی ازشون گرفتن! یه چیزی رو که مثل هوا برای زندگیه…! اونا وابسته شدن به حرف زدن! پیام دادن! دیدن…! قهر! آشتی…همه چیز! اونا حتی به رفتن اون آدمم فکر نمیکنن!واسه همین همیشه میخندن، و فکر نمیکنن! اما، دوست داشتن فرق داره! تو، حتی میتونی با کسی که دوسش داری و نداریش، روزها و سال ها زندگی کنی…! همیشه فکر میکنی اگه باشه و بره،بازم دوسش داری…! دوست داشتن، محدود به حضور جسمی و فیزیکی نیست! به بودن نیست! به اینه که اونقد بخوایش که توی هر جا و زمانی باهاش زندگی کنی! چه باشه! چه نباشه! + من دوست دارم، یا وابسته‌تم!؟ - وقتی هنووووز داری تو خیالت با من حرف میزنی و کل شهرو باهام قدم میزنی.... یعنی دوسم داری… | فرنوش همتی |
×
×
  • اضافه کردن...