-
تعداد ارسال ها
23 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
درباره Best_Boy0111
آخرین بازدید کنندگان نمایه
203 بازدید کننده نمایه
دستاورد های Best_Boy0111
-
پریماه لبخند دندون نمایی زد و وارد اتاق شد. کسی حرفی نمیزد و خانه در سکوت فرو رفته بود. شام را در سکوت دور هم خوردند و برای خوابیدن به اتاقهایشان رفتند. ناگهان پری با صدای ققنوس از خواب پرید. _ پریماه، فرشتهی آسمانی بیدار شو. با چشم دنبال ققنوس گشت. کنار دیوار ایستاده بود و به پری نگاه میکرد. _ همین حالا بیا حیاط پشتی! پریماه لبخندی زد و گفت: _ سلام ققنوس، کجا بودی؟ _ همه ی کارهات روی دوش من بود، حیاط پشتی منتظرتم؛ واست خبرهای خوبی دارم! پری سری تکان داد و ققنوس از دیوار مانند روح رد شد. پریماه به آرامی از ویلا خارج شد. درست همانجایی که اولین روز با سیاوش رو بهرو شد ایستاد. ققنوس مقابلش قرار گرفت. _ پریماه همه چیز محیا شده تا بتونی برگردی. پری کمی شوکه شد. _ چی؟ _ ما دنبال همین بودیم پریماه، حالا میتونی برگردی و مثل همیشه یک پری بمونی. پریماه کمی تردید داشت. ناآگاه اشکی از گوشهی چشمش غلتید. _ اما. ققنوس مانع حرفش شد. _ اما چی پریماه؟ نکنه خبری شده؟ انسان ها بهت آسیب زدند؟ اتفاقی افتاده؟! پریماه سرش را به علامت نفی به چپ و راست تکان داد. ققنوس لبخندی زد و گفت: _ خیلی خوبه، تو باید همین حالا پیش ما برگردی. _ ققنوس من... . از گفتن حرفی میترسید. مدام این دست و اون دست میکرد. ققنوس کمی نزدیکش شد و با تردید پرسید: _ نکنه از آدمها خوشت اومده؟ پریماه در کمال تعجب سکوت کرد و سرش را پایین گرفت. _ وای بر من، من به تو گفته بودم از همشون باید فاصله بگیری نگفتم؟ _ نمیتونم ققنوس. _ یعنی چی نمیتونم پریماه؟ جای تو اینجا نیست؛ باید برگردی تو وظیفهات اینه روح آدم ها رو به آسمون ببری نه در کنارشون زندگی کنی! _ من نمیدونستم آدم ها اینجوری هستند. ققنوس عصبانی شد. _ بسه پریماه، دیگه نمیخوام بشنوم. تو تنها تا فردا غروب فرصت داری برگردی؛ اون هم به وسیلهی راهی که من برات باز کردم. اگر بخوای به این راه پشت پا بزنی برای همیشه یک آدم باقی میمونی و دیگه برگشتی وجود نداره. پریماه آشفته و پریشان بود. بین دو راهی باقی مانده بود و نمیدانست چه کاری انجام دهد. سرش را بالا گرفت و گفت: _ باشه ققنوس، فقط بزار فردا برگردم! من امشب باهات نمیام. _ دلیلش چیه؟ تو اینجا دیگه کاری نداری! _ همین یکبار و هم بزار بمونم، دیگه نمیتونم تبدیل به آدم بشم بزار برای فردا. ققنوس سرش را تکان داد و از آنجا محو شد. پریماه با ترس به اتاق برگشت و فکرش حسابی درگیر بود. تا صبح خواب به چشمش نیامد و دو دل بود. نمیدانست چطور این موضوع را به بقیه بگوید. ساعت های چهار صبح چشم هایش بی اراده روی هم رفتند. با صدای ناآشنایی بیدار شد. _ چه عروس خشگلی دارم؛ ماشاالله هزار ماشاالله صورتش مثل یک تیکه ماه میمونه. آوا ریز خندید و گفت: _ مامان اگه بدونی چقدر بامزهاس؛ با هر حرفش از خنده ریسه میری. _ وا، مگه چه حرفایی میزنه؟ _ حالا بزار بیدار شه خودت میبینی؛ تازشم سیاوش از دستش کلافه شده از بس شیطونی میکنه. پری با ترس از جایش پرید و به زن میانسال در عین حال زیبا اشاره کرد و جیغ زد. _ این کیه؟ یه آدم دیگه! آوا لبخند پهنی زد و گفت: _ صبح بخیر پریماه، ایشون مامانمه؛ اسمش سایهاس. آوا به سمتش رفت و رو به مادرش گفت: _ مامان ایشون پریماه خانوم گل، دوست عزیزم! سایه خانوم ناگهان پریماه را در آغو*ش کشید. _ خوشبختم دختر نازم، قربونت بشم. پریماه بین دستان سایه خانوم داشت خفه میشد. خیلی ناراحت بود از اینکه از پیششان میرود اما چارهای دیگر نداشت. چند ساعتی دور هم بودند و سیاوش به پری نگاه های عجیب میانداخت. آوا از اینکه پریماه امروز حرفی نمیزد و دیگر از شیطنت هایش خبری نبود، تعجب کرده بود. کنارش نشست و دست پری را گرفت. _ چیزی شده پریماه؟ پری به خودش آمد و گفت: _ ها؟ یعنی نه هیچی نشده. آوا از چشم هایش میخواند که چیزی را پنهان میکند. پیشانی اش را آرام بوسید و گفت: _ به من بگو من کمکت میکنم. پریماه بی اراده آرام گرفت. _ راستش... . آوا منتظر به ل*ب هایش چشم دوخت. _ راستش، آوا من باید برم! با حرفش شوکه شد و با چشم های نگران به او خیره ماند. _ کجا بری عزیزم؟ _ خونهام! جایی که بهش تعلق دارم. اشک در چشمان آوا جمع شد و سرش را پایین گرفت. _ به همین زودی آخه؟ پریماه در حالی که سعی داشت گریه نکند سرش را به علامت مثبت تکان داد. آوا طاقت نیاورد و با گریه پریماه را ب*غل گرفت. _ دلمون واست تنگ میشه دیوونه. ناخودآگاه اشکی از گوشهی چشمش روانه شد و زیرلب گفت: _ منم دلم شما رو میخواد. _ مواظب خودت باش عزیزم، نزار یک تار موت کم شه. ناگهان ققنوس جلوی چشمهای پری ظاهر شد و منتظر او بود. پریماه چشم هایش را باز و بسته میکند و سپس از ب*غل آوا بیرون میآید. _ میتونی بعد از اینکه من برم به همه بگی. _ حتی به سیاوش هم نگم؟ _ بگو ولی الان نه! آوا زیرلب زمزمه کرد: _ مطمئنم وابسته ات شده. _ وابسته یعنی چی؟ _ شنیدی؟ هیچی عزیزم یعنی شاید دلش بخواد باهات خداحافظی کنه ولی چون میخوای الان نگم پس نمیگم. پریماه گونهاش را بوسید. _ بابت همه چیز ممنونم؛ پیش شما خیلی بهم خوش گذشت و اینکه وقتی میپرم و بوست میکنم این کار خیلی حس خوبی داره مگه نه؟ آوا ریز خندید و او نیز بو*سه ای روی صورتش کاشت. _ یکدونهای پری. ققنوس نزدیکتر شد و گفت: _ دیگه وقتشه برگردیم. پریماه از جایش بلند شد و درحالی که دل کندن برایش سخت بود با ققنوس به حیاط پشتی رفت. آوا در اتاق کمی ماند و اشکهایش را پاک کرد تا کسی متوجه نشود. زیرلب با خودش گفت:" ای کاش میموندی پریماه." از اتاق خارج شد. ناگهان جلوی چشمانش سیاوش ظاهر شد. با ترس کمی عقب رفت و گفت: _ این چه کاریه ترسیدم دیوونه. سیاوش با شک پرسید: _ پریماه کجاست؟ آوا زیرلب گفت: _ توی اتاق! سیاوش یک تای ابروش و بالا پروند و درحالی که وارد اتاق میشد زمزمه کرد. _ امروز صداش در نمیاد؛ عجیبه. آوا جلویش سبز شد. _ کجا میری؟ _ برم ببینم چشه خیلی ساکته. _ چیزیش نیست یکم میخواد بخوابه. _ آوا از چشمات دارم میفهمم داری دروغ میگی. آوا چشم هایش را از سیاوش دزدید. _ دروغ نمیگم. _ من خواهرم و میشناسم؛ آوا چی شده؟ آوا طاقت نیاورد و درحالی که اشک در چشمانش حلقه بست گفت: _ پریماه رفت! چشم های سیاوش درشت شد. قلبش به تپش افتاد و به شدت نگران شد. _ کجا رفت؟ _ نمیدونم، گفت برمیگردم به خونهام. سیاوش کمی صدایش بلند شد. _ تو الان باید این و بهم بگی؟ _ چیکار میکردم؟ بهم گفت تا نرفتم به هیچکس نگو. سیاوش بسیار آشفته شد. با گمراهی راهی در شد. ققنوس نگاهی به پری کرد و سرش را تکان داد. _ آفرین! کار درست و میکنی؛ حالا منتظر بمون تا این جمله رو بخونم. پریماه با گریه گفت: _ میشه سریعتر بخونی ققنوس؟ _ چیزی شده؟ پری با دو دلی گفت: _ نه فقط بخون. ققنوس با تردید نگاهش کرد و جمله را آرام آرام خواند. پری چشم هایش را بست. برای همیشه میرفت و دلش برای سیاوش و آوا و پرهام تنگ میشد. نمیخواست دیگر یک فرشته شود اما چاره ای نداشت. ناگهان سیاوش فریاد زد: _ پریماه! با شوک چشمانش را باز کرد. گردبادی دورش ایجاد شده بود و کم کم ناپدید میشد. با دیدن دوبارهی سیاوش اشکی بی اجازه گوشه ی چشمش جا خوش کرد. سیاوش بلندتر داد زد: _ پریماه نرو! اجازه ی ورود به گردباد را نداشت. ققنوس با عصبانیت به پری گفت: _ پریماه چشمات و ببند تو باید در کنار ما باشی. پری این را نمیخواست. سیاوش دستش را به سوی پریماه دراز کرد. _ خواهش میکنم بمون؛ دستم و بگیر پریماه. ققنوس عصبی تر از قبل گفت: _ این انسان داره چیکار میکنه؛ به حرفش گوش نکن. سیاوش با التماس به پریماه خیره ماند. _ کنارم بمون، دستم و بگیر خواهش میکنم. پری لبخند تلخی زد. بین دو راهی مانده بود. با ناراحتی چشم روی هم گذاشت. _ پریماه چشمات رو نبند، تنهام نزار. پری زیرلب زمزمه کرد: _ من نمیتونم. _ میتونی؛ کنارم بمون! _ باید برگردم سیاوش، من جام اینجا نیست. سیاوش سعی داشت به پری نزدیک شود اما گردباد مانع میشد. _ این حرف و نزن؛ میخوام که کنارم باشی پریماه، این و بفهم! پری کم کم محو میشد و ققنوس برای آن، لحظه شماری میکرد. _ پریماه دستم و بگیر، من نمیزارم بری. با شک به سیاوش خیره شد و دستش را کمی به سویش دراز کرد. ققنوس با نگرانی فریاد زد: _ پریماه این اشتباه و نکن، تو باید برگردی. پری به ققنوس نگاه کرد و زیرلب گفت: _ من به جایی تعلق دارم که میخوام باشم؛ شاید برگردم اما دلم پیش انسان هاست؛ میخوام بمونم. _ تو چیزی از انسانها نمیدونی! _ درسته ولی یاد میگیرم، میخوام که یاد بگیرم؛ همه چیز از یک عشق شروع میشه ققنوس! ققنوس سکوت کرد. نمیدانست چه بگوید؛ لبخند محوی زد و چشمهاش و روی هم گذاشت. _ همین و میخواستم ازت بشنوم پری؛ تو چیزی از این موضوع نمیدونستی! پریماه با تعجب چشمهایش رو تنگ کرد. _ چی؟ _ منم یک مدت انسان بودم! من هم چیزی از عشق نمیدونستم اما عاشق شدم؛ معنی محبت رو فهمیدم و به دختری عشق ورزیدم؛ مدام کنارش بودم و دلم میخواست تا ابدها پیشم بمونه. معنی زندگی رو بهم یاد داد؛ افسوس که وقتی بین دو راهی انسان بودن یا برگشتن به آسمون موندم خودم رو مجبور به برگشتن کردم. میدونستم بینظیر هستی و بهترین انتخاب و میکنی؛ و افسوس هم نخواهی خورد. چند ثانیه ای به پری خیره ماند و زیرلب گفت: _ دلم برات تنگ میشه پری؛ مراقب خودت باش. آرام از جلوی چشمان پری محو شد. سیاوش دست پریماه را گرفت و از میان گردباد او را بیرون کشید. گردباد ناگهان فروکش شد. قطره ای از گوشهی چشمش جدا شد و زیرلب گفت: _ میدونم که صدام و میشنوی ققنوس؛ منم دلم برات تنگ میشه عزیز ترینم. سیاوش به پری چشم دوخت و آهسته گفت: _ من هم یک روز توی آسمون بودم! پریماه با چشمهای گرد به سیاوش خیره شد و زیرلب گفت: _ این امکان نداره! _ داره، از اول میدونستم تو کی هستی و از کجا اومدی تنها نقش بازی میکردم؛ و تو پریماهی هستی که با چشم دنبالت میگشتم و وقتی تبدیل به آدم شدم دیگه ندیدمت؛ سرنوشت تو رو بهم برگردوند. پریماه درحالی که اشک میریخت، لبخند شیرینی زد و زیرلب زمزمه کرد: _ و همه از عشق است؛ از عشق، عشق، عشق! نویسنده: نگین بای پایان
-
- اگه دستم به تو برسه بهخاطر همین خنگ بازیهات هم شده کتک میخوری. -منم بهت جادوگری رو نمیدم! -پریماه من سگ بشم خودت میدونیها. -یعنی چی؟ -وقتی بگیرمت میفهمی! -منم میتونم سگ بشم؟ -پریماه چشمهام رو میبندم و تا سه میشمرم؛ اون سیگار توی دستم نباشه بدبختی. پریماه فقط نگاهش کرد. سیاوش چشمهایش را بست. - یک. باز هم نگاهش کرد و از جایش تکان نخورد. - پریماه دو. که لبخند زد و چشمهایش را بست و گفت: - چه بازی باحالی! یک، دو. چشمهایش را باز کرد که دید سیاوش به سمتش میرود. جیغی زد و خواست فرار کند که پایش لیز خورد و با جیغ خفیفی در استخر پرت شد. آوا با ترس جیغ زد: - پریماه! سیاوش نگاهی به آوا کرد و در استخر شیرجه زد؛ و با هم به سطح آب آمدند. پریماه نفس عمیقی کشید. زیرلب با لرز گفت: -سرده! -این چه کاری بود؟ -ه... همش تقصیر تو بود. -آره تقصیر من بود، فقط میشه بازوم و چنگ نزنی؟ سی... سیاوش من دارم یخ میزنم میخوام برم. -بودی حالا. پریماه گریه کرد و سیاوش خندید. -آوا کمکم کن. -سیاوش بیا دیگه! سرما میخورید. -اشکال نداره به اذیت کردن این فسقلی میارزه. پریماه مثل بچه ها نالید: - من سردم هست! سیاوش بلند خندید و گفت: - باشه بریم. و از استخر بیرون آمدند. سیاوش لبخند زد و گفت: -مگه خودت پا نداری؟ -دارم ولی خودت گفتی موقعی که نمیتونم راه برم باید اینجوری من رو روی دستهات بگیری. -یعنی نمیای پایین؟ پریماه ابروهایش را به معنای نه بالا انداخت. - خیله خب؛ خودم میندازمت! پریماه با ترس محکم گردن سیاوش را چسبید و گفت: - این کار رو نکن! چشمهایش را مظلوم کرد. - من بیفتم مجبور میشم گریه کنم. سیاوش لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت: -که گریه کنی، چرا اونوقت؟! -آخه بیفتم زخمی میشم. -خب بزار امتحان کنیم ببینیم گریه میکنی. پریماه محکمتر او را چسبید و چشمهایش را بست؛ سیاوش خندید و به سمت خانه قدم برداشت. پریماه یک چشمش را باز کرد و گفت: -من رو نمیندازی؟ -خیلی دلت میخواد بندازم؟ پریماه لبخند پهنی زد و گفت: - نه! به همراه آوا وارد خانه شدند؛ آوا دست پریماه را گرفت و او را به سمت حمام برد. -زود باش باید بری حموم. -حموم کجاست؟ حموم همینجاست، میری زیر دوش و خودت رو میشوری. من نفهمیدم! آوا لبخند زد و گفت: - من خودم باهات میام عزیزم، غصه نخور. فقط یک سوال. پریماه منتظر نگاهش کرد. - جایی که زندگی میکردی حموم نداشتید؟ پریماه سرش را به علامت منفی به چپ و راست تکون داد. آوا زیرلب با تعجب گفت: - عجیبه ها! به حمام رفتند و بعد از آن پریماه یک بلوز یقه اسکی که سر شانههایش نمایان بود با شلوار جذب یخی پوشید. آوا هم یک تیشرت آبی و شلوار ورزشی تنش کرد و باهم به پذیرایی رفتند؛ آوا آهنگ شادی را گذاشت که آیفون به صدا درآمد. سیاوش به آوا نگاه کرد. -کیه آوا؟ -چه میدونم، بزار برم ببینم. و به سمت آیفون رفت و از مانیتور به بیرون نگاهی انداخت. -پرهام هست. - در رو باز کن، بیاد داخل. آوا دکمه آیفون را زد و چند دقیقه بعد پرهام وارد خانه شد. - سلام بر اهالی خونه! جذابیتهای دنیا از راه رسید. و دستی به موهای معجد و حالتدار خود کشید. آوا خندید و پریماه هم با شیطنت لبخند زد و بلند گفت: - سلام جذابیت! پرهام با دیدن پریماه گفت: - به به، نیمهی گمشدهی من اینجاست که! پریماه ریز خندید و پرهام دست هایش را از هم باز کرد و گفت: -بپر ب*غل جذابیت ببینم. -یعنی چی؟ -یعنی به دلم نشستی بدجور؛ شوهر نمیخوای؟! آوا بلند خندید و گفت: -فعلا که شوهرش آقا سیاوشه. -جداً؟ پس از دستم پرید؛، فکر کنم شکست عشقی خوردم. سیاوش لبخند زد و گفت: -پسردایی من رقیب نمیخوام. -من رو چه به این حرفها داداش، فقط یه لطفی به منم بکن؛ این عروسک رو از هر جا پیداش کردی یکی هم از همونجا واسه من پیدا کن. -با روح حرف میزنه! -چی؟ یاخدا! نه داداش فعلا قصد ازدواج ندارم. آوا و پریماه ریز خندیدند. پریماه باتعجب از آوا پرسید: -جذابیت رو میشناسید؟ آوا بلندتر از قبل خندید و گفت: -اسمش پرهامه عزیزم، جذابیتِ چی آخه؟ این جذابیت داره مگه؟ پرهام بامزه به آوا نگاه کرد و گفت: -داشتیم آوا خانم؟ آبرو نمیذاری واسه آدم. -شوخی کردم، ناراحت شدی؟ -ناراحت که نمیشم ولی؛ اگه الان از دلم دربیاری چرا که نه، ناراحتم میشم. آوا خندید و گفت: -رو دل نکنی جناب؟ -امتحان کن ببین رودل میکنم یا نه. آوا لبخند نحیفی زد و گفت: -خیله خب! معذرت میخوام پرهام جان. پرهام دستش را روی سی*نهی چپش گذاشت. -آخ قلبم، فکر کنم فشارم افتاد؛ یکی به دادم برسه. آوا خجالت زده خندید. پریماه با ترس جیغ بلندی کشید که هر سه نفرشان گوشهای خود را گرفتند. ناگهان شروع به گریه کرد. -نه ققنوس! تو رو خدا پرهام رو با خودت نبر؛ من نمیخوام بمیره. سیاوش پوفی گفت و سرش را بین دستهایش گرفت. -آخر من رو دیوونه میکنه. آوا خندید و گفت: -نترس پری! پرهام هنوز اینجاست. پریماه با چشمهای درشت و اشکی خود به آوا نگاه کرد و هق زد. -راست میگی؟ _-آره خوشگل من، پرهام حالا حالاها رفتنی نیست. پریماه لبخند زد و به سمت پرهام دوید و بغلش کرد. -خوبه که نمیری. پرهام خندید و گفت: -ببینم این رو از کجا پیدا کردین؟ خیلی باحاله. سیاوش غیرتی شد و از یقهی لباس پریماه گرفت و او را از پرهام جدا کرد. -صبر کن ببینم! دلت کتک میخواد؟ پریماه مثل بچه ها سرش را به علامت نفی به چپ و راست تکان داد. -نه، نمیخوام. -ولی فکر کنم دلت بخواد. پریماه با حرص پایش را به زمین زد و گفت: -سیاوش نمیخوام، دلم نمیخواد. آوا به سمت پریماه رفت و دستش را گرفت. -عه، سیاوش اذیتش نکن؛ حیفه دختر به این خوشگلی اخمهاش تو هم باشه. پریماه محکم بغلش کرد و با لبخندی گفت: -راست میگه؛ من خوشگلم نباید اخم کنم. پرهام ناگهان خندید و به شانهی سیاوش زد. -داداش دمت گرم، خوشم اومد سیاوش هم گویا خندهاش گرفته بود و سعی داشت جدی باشد، گفت: -واسه خودمم عجیبه. -عجیب چرا؟ بابا پری حرف نداره؛ فقط باید بشینی تماشاش کنی. -شما خیلی بیجا میکنی. پرهام خودش را جمع و جور کرد و گفت: -نه منظورم این بود سیاوش بشینه فقط تماشاش کنه. -آفرین، حالا شد. -ولی عجب شانسی داری، از حیاط پشتی یک پری پیدا کردی. سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و گفت: -منظور؟! -خب منظورم اینه که یکم حیرت آوره! سیاوش دست به سی*نه شد و یک تای ابروش را بالا انداخت. -که اینطور! دیگه؟ -دیگه، هیچی داداش فقط اینکه نکنه از قبل باهم آشنایی داشتین و به ما معرفیش نکرده بودی؟ -آهان، حالا گرفتم؛ ولی در جوابت باید بگم که زیاد داری تو کارهای من فضولی میکنی. آوا که ترسید بینشان بحثی پیش بیاید سریع جلو رفت و گفت: -بچه ها کافیه؛ به جای این حرفها برید یکم جمع و جور کنید فردا مامان و بابا قراره بیان! امشب هم غذا رو از بیرون سفارش بدین من حال و حوصلهی غذا درست کردن ندارم. همگی متفرق شدند و پری هم هربار خر*ابکاری میکرد و صدای سیاوش را درمیآورد. اول پلهها ایستاد و نگاهی با بالای پلهها کرد. لبخندی زد و پایش را روی پلهی اولی گذاشت. -این یک پله! پایش را روی پلهی دومی گذاشت و بلندتر گفت: -این دو! به ترتیب بالا رفت و بلندتر از قبل شماره هارا تکرار میکرد. سیاوش با حرص از اتاقش خارج شد و تقریبا داد زد: -یکی این رو خفه کنه. آوا از پایین پله ها ریز خندید و گفت: -میدونی که کسی نمیتونه، کار خودته. سیاوش پوفی گفت و دست پریماه را گرفت و دوباره به سمت اتاقش رفت. پریماه با دو تا دستهایش دست سیاوش را چسبید و گفت: -میخوای خفهام کنی؟ -اگه خودت خفه نشی آره. -ققنوس به من میگفت... . مانع حرف پریماه شد و گفت: -ققنوس غلط کرد. -چیکار کرد؟ -هوف! برو تو اتاق تا عصبی نشدم.
-
- نکنه میخوای من رو بیرون بندازی؟ - اگه یکم دیگه حرف بزنی همین کار رو میکنم. پریماه لبش را لوچ کرد، از ماشین پیاده شد و یکی یکی ماشینها را دید میزد. یک فراری قرمز چشمش را گرفت و با لبخندی به سمتش رفت و در را باز کرد و بیاجازه نشست. آوا و سیاوش با چشمهای گشاد نگاهش کردند. پریماه زبانش را برای سیاوش درآورد و صورتش را برگرداند. راننده که پسر جوانی بود، از آینه به پریماه خیره ماند. - کوچولو تو ماشین من چیکار داری؟ پریماه لبخند ریزی زد و گفت: - این اسمش ماشینه؟ چه ماشین خوشگلی داری. پسر عینک دودی خود را از روی چشمهایش برداشت و لبخند زد. - بامزهایها! نمیخوای پیاده شی؟ - نه، باهات میام. پسر حسابی متعجب شد. سیاوش چشمهایش را بست و با حرص زیرلب گفت: - آخ پریماه! از ماشین پیاده شد و به سمت فراری رفت و در را باز کرد. - پیاده شو! پریماه لبخندی زد و دست پسر را گرفت. - سیاوش میشه این هم باهامون هم خونه بشه؟ آخه خیلی باحاله! سیاوش غیرتی شد و بازوی پریماه را کشید و از ماشین بیرون آورد. - پیاده شو ببینم. مگه اومدی اسباب بازی فروشی؟ پسر که با چشمهای درشت نگاهشان میکرد، گفت: - شما دیوونهاید؟ صدای ماشینهای دیگر نشان از سبز شدن چراغ راهنما میداد. سیاوش نیشخندی زد و گفت: - بعدشم، این کجاش باحاله؟ در را کوبید و هر دو سوار ماشین شدند. آوا فقط میخندید. - وای پریماه، ایول داری دختر! - یعنی چی؟ - یعنی آخرشی! پریماه باز هم متوجه منظورش نشد. سیاوش که گویا به حرف پریماه حسادت کرده بود، از داخل آینه نگاهش کرد و گفت: - میشه بدونم دقیقا چی اون پسر باحال بود؟! - خب، بداخلاق نبود! - آهان یعنی من بداخلاقم؟ پریماه لبخند زد و گفت: - آره! سیاوش سکوت کرد. به نظر میآمد از اینکه پریماه او را به بداخلاقی شناخته ناراحت است؛ به پاساژی که رسیدند سیاوش نگه داشت و باهم به داخل پاساژ رفتند. پریماه با دیدن لباسهایی که آنجا بود حسابی ذوق زده شده بود؛ دست آوا را گرفت و به سمتی کشید. -آوا، این لباسها رو ببین! میذاری من انتخاب کنم واست؟ -برای من؟ ناسلامتی اومدیم از جیب سیاوش واسه تو بخریم ها! -واقعا؟ و به سمت سیاوش دوید و دستش را دور آرنج سیاوش حلقه کرد. - تو میخوای بخری؟ چه هم خونهی خوبی دارم ها... . با شیطنت به سیاوش نگاه کرد؛ سیاوش لبخندی زد و بینی پریماه را آرام کشید. پریماه هم ریز خندید و همین کار را با سیاوش کرد. وارد بوتیکی شدند و پریماه رگالها را میچرخاند و یکی یکی لباسها را نگاه میکرد. لباس یقه قایقی مشکی را به دست گرفت و گفت: -آوا این خیلی قشنگه مگه نه؟ -وای خیلی قشنگه! دوستش داری؟ پریماه مشتاق سرش را تکان داد. آوا به سمت اتاق پرو بردش و گفت: -پس باید پرو کنی. -یعنی چیکار کنم؟ -خب لباس رو بپوش دیگه. پریماه سرش را تکان داد و لباس را پوشید و موهای پریشانش دوباره دور و برش ریختند. در را کامل باز کرد و دنبال آوا گشت. سیاوش ناگهان چشمش به پریماه افتاد؛ سریع به طرف اتاق پرو دوید و در را نیمه بست. - حواست کجاست؟ اخم کرد و با جدیت به پریماه خیره ماند. پریماه لبخند زد و گفت: - ناز شدم نه؟ سیاوش از چهرهی بامزهی پریماه خندهاش گرفت. - با همهی دخترایی که دیدم فرق میکنی. پریماه اخم مصلحتی کرد و گفت: - باید میگفتی بله عزیزم ناز شدی! دست به سی*نه شد و نگاهش را از سیاوش گرفت. - اصلا بگو آوا و اون پسره بیان نظر بدن! سیاوش دوباره جدی شد. - چی گفتی؟ پریماه حالت تفکر به خودش گرفت. - آوا بهش چی میگه؟ آهان، فروشنده! اون حتما بهم میگه ناز شدی. - نمیگه. میگه! غلط میکنه بگه. - میگه خوبم میگه! - اگرم بخواد بگه من اجازهاش و نمیدم. پریماه لبش را لوچ کرد. - چرا؟ اگه نگی ناز شدم گریه میکنم ناراحت بشی. سیاوش هوفی گفت. - خیله خب، ناز شدی حالا خیالت راحت شد؟ -نه، با احساس نگفتی! اون پسر توی فیلم یه جوری گفت که واقعا ناز شده... . -مسلماً من اون پسر نیستم. پریماه کمی با خودش فکر کرد. - راست میگی ها؛ ولی وقتی من رو دیدی باید بگی دیگه. در اتاق توسط آوا باز شد و با دیدن پریماه در آن لباس جیغ خفیفی کشید. -وایی! خیلی بهت میاد پری! داداش بیاحساس من رو بیخیال. -یعنی چی بیخیال؟ -یعنی من رو دریاب! خودم هوات رو دارم. و چشمکی به پریماه زد؛ درحالی که پریماه از حرفهایش چیزی نمی فهمید. لباس را درآورد و تصمیم بر آن شد تا همین لباس را بخرند؛ یک ساعتی در پاساژ دور زدند و سیاوش برای پریماه چند دست لباس خرید که هربار با کار های پریماه حرصش بالا میآمد. پریماه ناگهان جیغی کشید و سرجایش ایستاد؛ سیاوش که چهارچشمی حواسش به پریماه بود گفت: - چی شده؟ - سیاوش کمکم کن! و با بغض به او خیره ماند؛ سیاوش یک نگاه به آوا کرد و دوباره با تعجب به پریماه چشم دوخت. پریماه که گویا پاهایش درد گرفته بودند شروع به گریه کرد و تمام افرادی که آنجا بودند برگشتند و به پریماه خیره شدند. سیاوش آهی کشید گفت: - آبرو نذاشتی پریماه. - م... من پاهام سوز میدن! - چی؟ درست حرف بزن ببینم چته. پریماه از صدای عصبی سیاوش ترسید؛ آوا دست پری را گرفت و گفت: - عزیزم نکنه از زیاد راه رفتن اذیت شدی؟ درسته؟! پریماه شانهای بالا انداخت و آوا لبخند زد. - فکر کنم خانم کوچولو حسابی خسته شده! و به سیاوش اشاره کرد. سیاوش همانطور که به سمت پریماه میرفت گفت: - آدم رو مجبور به چه کارهایی میکنید. از زیر گردن و پاهای پریماه گرفت و تو یک حرکت بلندش کرد. - پاک کن اون اشکها رو نیم وجبی. پریماه سرش را بالا گرفت. چشم هایش برق خاصی داشت که سیاوش جذب میشد. -تو پاهات خسته نشدن؟! -نه! -اگه بشن من رو میندازی پایین؟ -چرا باید همچین کاری رو کنم؟ -چون همش من رو دعوا میکنی و من و میترسونی. سیاوش کمی صورتش را نزدیک گوش پریماه برد. - به کارهام عادت کن. پریماه مثل بچهها گفت: -اما من نمیخوام دعوام کنی! -من تو رو دعوا نمیکنم؛ فقط گاهی وقتها عصبی میشم. -عصبی نشو! سیاوش لبخند زد و گفت: -چشم، امر دیگه؟ -سرم داد نزنی خیلی خوب میشه. لبخندش را عمیق تر کرد و گفت: -دیگه؟ -اوم، همین! و لبخند بامزهای زد. سوار ماشین که شدند سیاوش حرکت کرد و ناهار را در رستوران دنجی خوردند. پریماه از روی صندلی بلند شد و به میزهای دیگر سرک کشید. هر کسی که آنجا بود خیلی متعجب میشد! به سمت میزی رفت و تا خواست چیزی بردارد، سیاوش به سمتش رفت و دستش را گرفت؛ با اخم به میز خودشان برگشت و پریماه را روی صندلی نشاند. - تا بهت اجازه ندادم از جات تکون نمیخوری و گرنه من میدونم و تو! پریماه سرش را پایین گرفت و سکوت کرد. سیاوش رفت تا سفارشات را حساب کند. آوا ریز خندید و گفت: - خیلی بامزهای پریماه! تو رو میبینم روحم شاد میشه. پریماه با تعجب نگاهش کرد. - اما من روحهای مُرده رو با خودم به آسمون میبرم! آوا گونهاش را کشید. - یک اصطلاح بود عزیزم، یعنی شاد میشم. پریماه لبخند بزرگ و خنده داری زد. - واقعا؟ این خیلی خوبه! یکدفعه لبخندش را خورد و گفت: -ولی سیاوش با دیدن من همیشه عصبانی میشه. -نگران نباش، اون هم به موقع وا میده! پریماه دوباره خواست سوال بپرسد که سیاوش آمد و گفت: -پاشید باید بریم. -کجا بریم؟ -خونه. آوا بلند شد و با سیاوش داشتند میرفتند و پریماه هم متعجب روی صندلی نشسته بود. سیاوش به سرعت برگشت و گفت: -تو چرا نشستی؟ -خودت گفتی تا اجازه ندادی بلند نشم! سیاوش لبخند کجی زد و گفت: - یعنی تو آنقدر حرف گوش کنی نیم وجبی؟ بیا ببینم. پریماه از جا پرید و از رستوران خارج شدند و سوار ماشین شدند و سیاوش به طرف خانه حرکت کرد؛ وقتی رسیدند سیاوش ماشین را در حیاط پارک کرد. پریماه یواشکی پاکت سیگار را برداشت و از ماشین پیاده شد؛ از آنجایی که در قایم کردن چیزی مهارت نداشت، سیاوش متوجه این کارش شد. -پریماه. -بله؟ -دلت کتک میخواد؟ -نه! نمیخواد. -پس پاکت سیگار رو بده به من. پریماه سرش را بالا گرفت. سیگار را پشت سرش قایم کرد و گفت: -نمیخوام، منم دوست دارم جادوگری کنم. -جادوگری چی؟ من رو دیوونه نکن. پریماه جیغ زد. -نمیخوام!
-
- نه، ققنوس راهنماست. اون بهم یاد میده چیکار کنم و چیکار نکنم. ولی من به حرفش گوش نکردم و الان هم که شبیه شما شدم. سیاوش تنها سرش را تکان داد. به خانه برگشتند که آوا احساس کرد پریماه با موهای بلندش کمی مشکل دارد. - پریماه. - بله؟ - یک لحظه بیا. پریماه روی مبل نشست که آوا با لبخندی گفت: - میخوای موهات رو ببافم دیگه اذیت نشی؟ - ببافی؟ یعنی... آوا که میدانست اگر به پریماه اجازه بدهد، کلی سوال میپرسد گفت: - بزار انجام بدم، میفهمی. پریماه برگشت و آوا مشغول بافتن موهایش شد. سیاوش هم که در سکوت غرق بود و هر از گاهی به پریماه نگاه میکرد. آوا صدایش زد. - سیاوش. - هوم؟! - باید بریم یک چیزایی واسه پریماه بخریم، این وضعی که نمیشه. - بزار برای فردا، الان حوصله ندارم. پریماه به آوا نگاه کرد و گفت: - واسم از اونهایی که سیاوش داره میخری؟ - چی؟ - نمیدونم... از اونهایی که باهاش جادوگری میکنه! آوا خندید و گفت: - دست مریزاد! داداش من جادوگری هم کرده و ما خبر نداشتیم؟ سیاوش اخم کرد. - سیگار رو میگه. و رو به پریماه گفت: - یک بار دیگه بشنوم کتک میخوری! پریماه بغض کرد و گفت: - نمیخوام، همش زور میگی. سیاوش نیشخندی زد. - چه عجب این یکی رو میدونی اسمش چیه. پریماه عصبی شد و به سمت سیاوش رفت و دستش را گاز گرفت. سیاوش داد زد اما پریماه سر جایش ایستاده بود و تماشا میکرد. - چیکار کردی احمق؟ پریماه لبخند زد و گفت: - آخه تو فیلم دختره همین کار رو کرد! - دختره غلط کرد با تو. و به آوا نگاه کرد. - دیگه نبینم از این فیلمها براش میذاری! آوا درحالی که میخندید سرش را تکان داد. - آخه من چه میدونستم روی ذهنش تاثیر میذاره. - اما من میخوام بازم فیلم ببینم. - واست میذارم، ولی بهترش رو. کم کم پریماه به خواب رفت و مانند جنین در خودش جمع شد. سیاوش هم فقط به چهرهی بچگانه و زیبایش زل زده بود. صبح زود پریماه بیدار شد و اول به اتاق سیاوش سرک کشید و بعد به اتاق آوا رفت. کمدش را بیاجازه باز کرد و تمام لباسهای آوا را زیر و رو کرد. یک دامن کوتاه گلبهای با لباس لیمویی درآورد و سریع آنها را پوشید. به سمت میز آرایش رفت و از آنجایی که توی فیلم رژلب را دیده بود، از روی میز آن را برداشت و ل*بهایش را به رنگ سرخ درآورد. سپس به سمت اتاق سیاوش رفت و گفت: - سیاوش چرا چشمهات رو بستی؟ خودش را به تخت رساند و بازویش را تکان داد. - پاشو ببین من خوشگل شدم؟ توی فیلم هم دختره همین رو از پسره پرسید! صورتش را نزدیک صورت سیاوش برد و گفت: - من رو دیدی؟! سیاوش آرام چشمهایش را باز کرد. پریماه ل*بهایش را غنچه کرده بود که ناگهان از جایش پرید و تقریبا داد زد: - داری چیکار میکنی؟ پریماه لبخند زد و دوید به سمت سیاوش و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد. - من خیلی زیبا شدم مگه نه؟ سیاوش چشمهایش را با حرص بست و گفت: - عجب گیری افتادم! - الان باید بگی بله عزیزم، خیلی ناز شدی. سیاوش داد زد: - بسه دیگه! که پریماه ترسید و ازش فاصله گرفت. با بغض به او خیره ماند. آوا خودش را به اتاق رساند و گفت: - چی شده؟ سیاوش چرا داد میزنی؟ که با دیدن پریماه در آن لباسها لبخند زد. - چه ناز شدی پری. پریماه خوشحال شد و به سمت آوا دوید و بغلش کرد. سیاوش همانطور که به سمت در میرفت، رو به آوا گفت: - این رژلب رو پاک کن، دیگه نبینم آرایش کنه! آوا خندید و گفت: - فکر کنم تو گلوت گیر کرده آقای غیرتی! پریماه با تعجب نگاهش کرد. - غیرتی یعنی چی؟ - یعنی سیاوش دلش نمیخواد نه لاک بزنی، نه آرایش کنی، نه بلند بخندی، نه با پسر دیگهای حرف بزنی. - من گیج شدم آوا. یعنی میتونم غیرتی صداش کنم؟ - نه عزیزم، تو همون سیاوش صداش کن. و قبل از اینکه سوال دیگهای بپرسد، از اتاق بیرون بردَش. آوا میز صبحانه را چید و رو به سیاوش گفت: - مامان و بابا فردا برمیگردن. سیاوش با تعجب سرش را بالا گرفت. - مگه قرار نبود آخر هفته بیان؟ - نظرشون عوض شد. دیشب به من زنگ زدن و خبر دادن که فردا اینجا هستند. - خیله خب، میگیم دوست توئه اومده یک مدت اینجا بمونه. - بعد نمیپرسن چرا اومده؟ مامان رو که میشناسی، بدون رودروایسی راجع به همه چی از پریماه میپرسه. ثانیا، اصلا نمیخوره همسن من باشه، پریماه آخرش هفده سالشه. - میگم گم شده. - اگه فکر میکنی میتونی مامان رو با این حرفها قانع کنی بهش بگو. - من نمیدونم آوا، خودت یک فکری براش بکن. آوا لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: - میخوای بگم زنته؟ سیاوش نیشخندی زد و ریلکس به صندلی تکیه داد. - بدم هم نمیاد. آوا رو به پریماه گفت: - ببینم دلت میخواد زن سیاوش بشی؟ پریماه با چشمانی گرد شده به آوا خیره ماند. - زنش بشم؟ یعنی چی؟ - یعنی تو و سیاوش برای همیشه تو یک خونه زندگی بکنید. پریماه چند بار پلک زد و بعد با لبخند سرش را تکان داد. - آره میخوام! سیاوش از جاش بلند شد. - چی رو میخوام؟! این بحث رو تمومش کنید. پریماه خندید و سیاوش هم ناخودآگاه لبخندی روی لبش جان گرفت. آوا برایش ابرویی بالا پراند و او برای اینکه بحث را عوض کند گفت: - حاضر شید بریم برای این بچه یک چیزهایی بخریم. آوا سرش را تکان داد و دست پریماه را گرفت و با هم به اتاق رفتند. - خب پریماه خانم، میخوام پسرکش تیپ بزنیها! پریماه متعجب نگاهش کرد. آوا خندید و اول پریماه را حاضر کرد و سپس خودش حاضر شد و با هم از خانه بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. سیاوش ماشین را روشن کرد و راه افتاد. در طول راه هم صدای آهنگ و هم صدای پریماه میآمد. سیاوش پشت چراغ قرمز ترمز زد که پریماه گفت: - چرا وایستادی؟ رسیدیم؟ - نه. - خب پس چی؟ ماشین خر*اب شد؟ سیاوش دندون قروچهای کرد و گفت: - نه. پریماه حالت تفکر به خودش گرفت و دستش را روی چانهاش گذاشت.
-
- از کارهات سر در نمیارم بچه. پریماه با دیدن دود سیگار ریز خندید و گفت: - این چیه؟ تو جادوگری؟ سیاوش حرفی نزد و در سکوت به چهرهی پریماه زل زد. پریماه با صدای ققنوس به عقب برگشت. - تو آدم شدی، درسته؟ سریع از جاش بلند شد و به سمت ققنوس رفت. - ققنوس کجا بودی؟ من خیلی دنبالت گشتم. ققنوس اخم کرد و گفت: - بهت گفته بودم به آدمها نزدیک نشو! پریماه سرش را پایین گرفت. - معذرت میخوام. - دیگه مهم نیست. معذرتخواهی چیزی رو عوض نمیکنه. - یعنی دیگه نمیتونم فرشته بشم؟ که سیاوش با تعجب گفت: - داری با کی حرف میزنی؟ پریماه نگاهش کرد و گفت: - ققنوس! - میتونی فرشته بشی، اما حالا نه. - چه وقتی؟ - باید برم... تا یک ماه طول میکشه تا همه چیز رو به روال قبل برگردونم. وقتی برگشتم باید تصمیم خودت رو که آدم میمونی یا فرشته میشی گرفته باشی! - نه، وایسا ققنوس! من کلی سوال دارم. ققنوس بیتوجه به پریماه ناپدید شد. پریماه با ناراحتی پیش سیاوش برمیگردد. - داری من رو میترسونی! تو با روح حرف میزنی؟
-
سیاوش آشپزخانه را ترک کرد و آوا کنار پریماه نشست. - به دل نگیر پری، سیاوش همینجوریه دیگه. پریماه سرش را بالا گرفت و گفت: - اما اسم من پریماه هست. آوا خندید و گفت: - میدونم. پری مخفف پریماهست. - این که گفتی یعنی چی؟! - یعنی اسمت رو کوتاه صدا زدم. - منم میتونم اسم تو رو کوتاه صدا بزنم؟ - نه عزیزم، یعنی آوا مخفف نمیشه. - یعنی مخفف نداری؟! آوا سرش را به علامت مثبت تکان میدهد. توجه پریماه به سیاوش جلب میشود که با یک پاکت سیگار و فندک میخواهد بیرون برود. سریع بلند میشود و دنبالش راه میافتد. سیاوش سر جایش ایستاد و به سمت پریماه برگشت. - تو کجا؟ - میخوام باهات بیام. - هوا سرده، بمون تو خونه. - یعنی چی؟ سیاوش کلافه گفت: - وای خدا! و بازوی پریماه را گرفت و گفت: - هیچی. بیا بریم. - دیگه هوا سرد نیست؟ - نه. - چه خوب. سیاوش نیم نگاهی به پریماه کرد و با هم به حیاط ایوان مانند و پر دار و درخت خانه رفتند. پریماه دوباره بدون کفش بود که سیاوش جلویش را گرفت و گفت: - وایستا. و یک جفت کفش فوتبالی دخترانه از کفشهای آوا برداشت و جلوی پریماه زانو زد. سیاوش درحالی که بند کفشها را میبست گفت: - فقط ورجه وورجه نکن! سیاوش روی سنگ نشست و سیگارش را روشن کرد. پریماه هم روی زمین نشست و دستهایش را زیر چانهاش قرار داد. در حال تماشای سیاوش بود و گفت: - این چیه توی دستت؟ - هیچی. - چه جالبه. منم هیچی میخوام! - ببینم تو خنگی؟! پریماه حالت تفکر به خودش گرفت و گفت: - نه، من پریماهم! سیاوش خندهی کوتاه و آرامی کرد و یک پک از سیگارش گرفت.
-
پریماه سرش را بالا گرفت تا بتواند سیاوش را ببیند. سیاوش با دیدن چشمان براق و جذاب پریماه، هوش از سرش پرید. برای اینکه از فکر بیرون بیاید گفت: - گریه کردی؟ - گریه؟ آهان به اون آبها میگید گریه؟ آره، گریه کردم. - ولی نباید گریه کنی. - چرا؟ ناراحت میشی؟ پریماه با این حرفش منظوری نداشت و با تمام سادگیاش این حرف را زد، اما سیاوش ناگهان جا خورد. لبخندی زد و گفت: - خب همهی آدمها از گریه ناراحت میشن. - واقعا؟ پس دیگه گریه نمیکنم. آوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت: - امشب یک ماکارونی پختم انگشتهاتون رو هم باهاش میخورید! پریماه کنجکاو دنبال آوا رفت. موهای بلندش مدام دور و برش میریختند. سر میز نشست و با سردرگمی به ماکارونی خیره ماند. سیاوش چنگالی را برداشت که پشت سرش، پریماه هم همین کار را کرد. سیاوش کمی از ماکارونی برداشت که پریماه هم سعی کرد همین کار را کند اما نمیتوانست. سیاوش بیتوجه به پریماه مشغول خو*ردن بود. دوباره کمی ماکارونی با چنگالش برداشت که پریماه سرش را نزدیک برد و ماکارونی را خورد! سیاوش با تعجب بهش نگاه کرد. - خودت داری. - اما من نمیتونم اینها رو بردارم. سیاوش پوفی گفت و این بار فکری به سرش زد. چنگال را کنار گذاشت و با دستش ماکارونی را برداشت، پریماه چشمانش برق زد و همین کار را کرد. - اوم... خیلی خوشمزهاس! - نوش جونت پریماه. که یک دفعه ماکارونی در گلوی پریماه پرید و شروع به جیغ زدن و سرفه زدن کرد. سیاوش با ترس از جایش بلند شد. آوا همانطور که میخندید، یک لیوان آب به پریماه داد. پریماه هم آب را تا ته نوشید. - این چی بود؟ آوا لبخند زد و گفت: - آب. پریماه هم خندید و گفت: - خیلی خوب بود. سیاوش که حسابی ترسیده بود، با حرص به پریماه زل زد. ناگهان سرش داد زد: - دختر! یواشتر بخور... . پریماه بغض کرد و سرش را پایین گرفت.
-
- خب وقتی برگردن؟! سیاوش از جایش بلند شد و همانطور که به طرف پلهها میرفت گفت: - چه بدونم. میگی از جلو در پیداش کردی. - سیاوش خیلی مسخرهای! سیاوش خندید و سرش را تکان داد. با رفتن سیاوش، آوا به پریماه خیره شد. - ببینم شوهر هم داری؟ - شوهر دیگه چیه؟ آوا زد زیر خنده و گونهاش را کشید. - خیلی بامزهای! - آخه... من جایی زندگی کردم که این چیزها رو نداشتیم. آوا با چشمهای گرد شده گفت: - یا خدا. کجا زندگی کردی؟ پریماه به بالای سرش اشاره کرد. - بالای سقف خونهی ما؟ - نه، تو آسمون. - وای من که گیج شدم. اینها رو ولش کن. پات خوبه؟ پریماه لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد. با صدای قاروقور شکمش، آوا از جا بلند شد. - مثل اینکه گرسنهت هست، منم دیگه کم کم داره گرسنم میشه. برم یه چیزی درست کنم بخوریم. پریماه حرفی نزد و آوا هم وارد آشپزخانه شد برای اینکه حوصلهی پریماه سر نرود، فیلمی را گذاشت و پریماه هم غرق در فیلم شد. آوا ماکارونی را که آماده کرد وارد هال شد تا پریماه را صدا بزند. با چیزی که دید شوکه شد. - پریماه! پریماه عین ابربهار گریه میکرد. آوا کنارش نشست و اشکهایش را پاک کرد. - الهی قربونت برم، چرا گریه میکنی؟ - نمیدونم. وقتی این فیلم رو دیدم آب از چشمام ریخت! آوا سعی کرد خندهاش را کنترل کند اما در آخر نتوانست و بلند زیر خنده زد. سیاوش هم که با یک حولهی کوچک موهایش را خشک میکرد، از پلهها پایین آمد. - چیشده آوا؟ - وای سیاوش، پریماه خیلی باحاله! بیا ببین چی میگه. پریماه با دیدن سیاوش به سمتش دوید و بغلش کرد. - کجا رفتی؟ سیاوش کلافه هوفی گفت و دوباره سعی کرد پریماه را از خودش جدا کند. - تو عادت کردی به من بچسبی؟
-
سیاوش اخم کرد و گفت: - میگم نمیتونی! پریماه نگاهش را به سیاوش داد. - یعنی هر موقع نتونم، تو باید من رو اینجوری روی دستهات بگیری؟ سیاوش لبخند کمرنگی بر لبانِ سرخش زد و گفت: - تو فکر کن آره. آوا لبخند شیطنتآمیزی زد و با هم به داخل خانه رفتند. چندی بعد پریماه سرش را روی سی*نهی سیاوش گذاشت. - وا! چرا صدا داری؟ - چی؟ - صدا... این چیه بالا و پایین میپره؟ - منظورت قلبمه؟ - آره. منم قلب دارم؟ - اگه نداشتی که زنده نبودی. - یعنی دارم؟! سیاوش کلافه گفت: - آره. آوا باندی را آورد و سیاوش دور پای پریماه بست. پریماه لبخند شیرینی زد و گفت: - قلب به چه دردی میخوره؟ سیاوش بیاحساس گفت: - باهاش نفس بکشی یا... . - فقط همین؟ آوا کنار پریماه جا گرفت و گفت: - نه عزیزم. قلب همه چیز آدمه. خوشحال میشه، ناراحت میشه، دلگیر یا دلشکسته میشه. حتی باهاش عشق رو تجربه میکنی! با این حرف، چشمهای پریماه برق زد و گفت: - عشق؟ عشق دیگه چیه؟! - عشق یک چیز خاصه... وقتی که یکی رو خیلی دوست داری و همه چیز تو به اون بستگی داره بهش میگن عشق! - خیلی باحاله! منم میتونم داشته باشم؟ آوا چشمانش خندید و گفت: - معلومه عزیزم. سیاوش پوزخندی زد و گفت: - یه چیز مزخرف! آوا به سیاوش نگاهی کرد. - سیاوش به مامان و بابا چی بگیم؟ سیاوش بیتفاوت جواب داد: - در را*بطه با چی؟ آوا با چشم به پریماه که با کنجکاوی به باند خیره شده بود اشاره کرد. - فعلا که مسافرت هستن.
-
- خب، از زیر زبون تو که نمیشه حرفی بیرون کشید، میریم سراغ این خوشگله. سپس دست پری را کشید و گفت: - بیا بشین باهات حرف دارم. پری کنارش نشست و گفت: - خب، اول بگو اسمت چیه؟ پری حالت تفکر به خودش گرفت و گفت: - اسم؟ من که اسمی ندارم آخه. - وا! مگه میشه؟ باید یه اسمی داشته باشی دیگه. مثلا اسم من آواست. - پس اسم منم آوا باشه! آوا خندید و از آنجایی که فهمید پری حرفش را تقلید میکند، گفت: - نه عزیزم. اسم من آواست. بیشتر فکر کرد و یک دفعه از جا پرید و گفت: - آهان. ققنوس من رو پریماه صدا میزد. آوا به سیاوش نگاه کرد و گفت: - ققنوس؟ ققنوس دیگه کیه؟! پریماه لبش را کمی کج کرد. - ققنوس راهنمام هست، که چهجوری روح آدمها رو بالا ببرم. آوا جیغ زد. - چی؟! پریماه سریع از اتاق خارج شد و به سمت حیاط دوید. آوا و سیاوش هم به دنبالش میدویدند. در حیاط به دنبال ققنوس گشت. - ققنوس، کجایی پس؟! سیاوش از پشت یقهی پریماه را گرفت و به سمت خودش کشید. - چته؟ چرا اینقدر ورجه وورجه میکنی؟ - آخه ققنوس رو پیدا نمیکنم! دوباره ققنوس را صدا زد و قدم دیگری برداشت که در زیر پایش سنگ تیزی قرار گرفت و جیغ زد. سیاوش حواسش را به پریماه داد و گفت: - چیشد؟ پریماه روی زمین نشست و درحالی که اشک دور چشمهایش جمع شده بود گفت: - نمیدونم! سیاوش روی زانوهایش نشست و پای پریماه را بررسی کرد. - زخم شده. - یعنی چی؟ سیاوش اعصابش از خنگی پریماه بهم ریخت و با صدای بلندی گفت: - یک بار دیگه سوال بپرسی من میدونم و تو! پریماه با بغض و چشمهای اشکی به سیاوش خیره ماند. آوا به سرعت نزدیکشان شد و گفت: - اِ سیاوش! چرا داد میزنی؟ و رو به پریماه گفت: - حالت خوبه؟ - نه. سیاوش پوفی گفت و از زیر گردن و زانوهای پریماه گرفت و بلندش کرد. پریماه نگاهش را از سیاوش گرفت و گفت: - من رو پایین بزار خودم راه برم. - الان نمیتونی. - چرا نتونم؟
-
آوا با شیطنت به سیاوش نگاه کرد و گفت: - نگو که یکی از دوست دختراته! - خیالت راحت، این یکی نامشخصه. آوا چشمش به پری خورد و سریع کنارش روی تخت نشست. - خوبی عزیزم؟ پری چشمهایش گرد شد. لبخندی زد و گفت: - تو من رو میبینی؟ آوا از حرف پری متعجب شد. - خب معلومه میبینمت. تو مگه من رو نمیبینی؟! پری چهار زانو روی تخت نشست و موهای بلند و زیبایش دور و برش ریختند. از وضعیتی که در آن قرار داشت ترسید و جیغ زد. - اینها رو از روی من بردار! آوا یکآن خندهاش گرفت و زد زیر خنده. - یعنی کچلت کنم؟ پری با ترس روی تخت سر پا وایستاد و گفت: - تو رو خدا برشون دار. - بابا موهای خودتن دختر. پری سرش را کمی کج کرد و با تعجب گفت: - موهای خودم؟ - آره عزیزم. ببینم نکنه تازه مو درآوردی؟ پری لبخند پهنی زد و گفت: - فکر کنم... آره! سیاوش چشمهایش را تنگ کرد و گفت: - خیلی مشکوک میزنی! پری به سیاوش نگاه کرد و از تخت پایین پرید و به سمتش رفت. آنچنان به سیاوش زل زده بود که آوا خندید و گفت: - فکر کنم عاشقت شد سیاوش! سیاوش نیشخندی زد و چیزی نگفت. پری دستش را گرفت و با لبخند بچگانهای گفت: - تو هم من رو میبینی؟ سیاوش انگشتش را روی پیشانی پری گذاشت و کمی عقب کشیدش. - آره. با حرف سیاوش، پری جیغی کشید و بالا و پایین پرید. - آخ جون! سیاوش از کار پری لبخند محوی زد. پری سیاوش را ب*غل کرد و گفت: - من خیلی با تو حرف زدمها، ولی تو صدام رو نمیشنیدی! آوا اول تعجب کرد و بعد آرام خندید. - پس قبلا با هم آشنا بودید. سیاوش همانطور که سعی داشت پری را از خودش جدا کند گفت: - نه بابا. من حتی نمیدونم اسمش چیه! ادامش فردا امروز نمیشه تکست بدم بیشتر !!!!
-
پری کنار درخت نشسته بود و پسر را نگاه میکرد. با صدای ققنوس به خودش آمد. - خیلی به آدمها علاقه داری نه؟ پری سرش را بالا گرفت تا ققنوس را که سر پا بود بهتر ببیند. - آره خب، خیلی باحال و جالب هستند. - تو تازه واردی، برای همینه که واست جالبه! سعی کن ازشون فاصله بگیری وگرنه اتفاقی که نباید برات میافته... . - چه اتفاقی؟ آخه چرا باید روح آدمها رو بگیریم؟ دیدی دختره چهطور برای باباش گریه میکرد؟ ققنوس با اخم به پری نگاه کرد و گفت: - سعی کن وظیفهات رو انجام بدی! ناگهان گذاشت رفت. پری با چشم دنبال ققنوس گشت اما فهمید که او به آسمان رفته است. دوباره حواسش را به پسر داد که روی سنگ نشسته بود و سیگار میکشید. لبخندی زد و تصمیم گرفت کمی به او نزدیکتر شود. درست رو به رویش نشست و در حالی که پسر او را نمیدید گفت: - تو خیلی جالبی! ببینم، زندگی آدمها چجوریه؟ پسر با دستی که سیگار داشت، سرش را گرفت و زیرلب چیزی را زمزمه کرد. پری لبخندش را پر رنگتر کرد و گفت: - چی گفتی؟ اگه با منی بلندتر بگو بشنوم. که آوا خودش را به سکو رساند و پسر را صدا زد. - سیاوش میشه بیای؟ سیاوش نگاهش کرد و سرش را تکان داد. - تو برو، میام. آوا که رفت، سیاوش از جایش بلند شد و ته ماندهی سیگارش را زیر پایش انداخت. پری به سرعت برخاست و گفت: - کجا میری؟ جوابم رو ندادی آقا... . سیاوش قدم برداشت و از وسط پری گذر کرد که پری ناگهان احساس سنگینی کرد و چشمهایش تار دید. ققنوس از راه رسید و پری زیرلب گفت: - ق... ققنوس کمکم کن! ققنوس با عصبانیت به سمت او رفت و گفت: - چیکار کردی با خودت؟ پری چشمهایش بسته شد و از حال رفت... . با احساس سردرد چشمهایش را آرام باز کرد. صدای آوا به گوشش رسید: - سیاوش، این دختره کیه؟ سیاوش درحالی که لباسش را عوض میکرد گفت: - نمیدونم! تو حیاط پیداش کردم. - چی؟ چهقدر ریلکسی سیاوش. باید ببریمش بیمارستان. - نه... باید مشخص بشه تو حیاط چی میخواست. شاید دزد باشه!
- 12 پاسخ
-
- 1
-
زنفورو (XenForo) یک اسکریپت انجمن ساز Commercial هست ، پروژه XenForo برای اولین بار در سال ۲۰۰۹ توسط دو تا از بهترین برنامه نویسان و توسعه دهنده های VBulletin به نام های Kier Darby و Mike Sullivan استارت خورد … همانطور که میدونید ، VBulletin در حال حاضر یکی از بهترین و قدرتمندترین اسکریپت های انجمن ساز دنیاست . Kier Darby و Mike Sullivan تمام سعی و تلاش خودشون رو بکار گرفتن که XenForo متفاوت از VBulletin ، IPBoard و سایر انجمن ساز های فعلی باشه ، برای همین این اسکریپت رو در کمال سادگی و زیبایی بصورت ایجکس (Ajax) نوشتن … یکی از بزرگترین برتری های XenForo نسبت به رقبا ، ساختار فوق العاده Link ها و SEO بی نظیرش هست ، که در این زمینه این اسکریپت یکی از بزرگترین نقاط ضعف VBulletin رو پوشش داده ! (البته منظور VBulletin بدون VBSeo) XenForo همانند IPB و بر خلاف VBulletin (که از xHTML 1.0 استفاده شده) از HTML5 استفاده میکنه ، که این خودش یک برتری برای این اسکریپت محسوب میشه . این اسکریپت به طور کامل از زبان های UTF-8 پشتیبانی میکنه ، و از نسخه ۱.۱ به راحتی میشه همه استایل ها و پلاگین هاش رو راست چین (RTL) کرد … لایسنس این اسکریپت ۱۴۰ دلار (با کپی رایت) هست ، که شامل یکسال پشتیبانی و به روزرسانی میشه و این یعنی شما باید برای تمدید لایسنس خود سالیانه ۴۰ دلار پرداخت کنید ! اگر هم بخواهید نصب و راه اندازی توسط پشتیبانی برای شما انجام بشه ، باید ۵۰ دلار (بصورت یکبار) پرداخت کنید … و در پایان هزینه خرید XenForo بصورت Brand Free (بدون کپی رایت)، ۲۵۰ دلار هست . حداقل سیستم مورد نیاز برای راه اندازی XenForo : زبان برنامه نویسی : PHP 5.0 وب سرور : آپاچی (نسخه ۱.۳ یا ۲.۰ یا ۲.۲) یا IIS (نسخه ۶.۰ یا ۷.۰) دیتابیس : MySQL سیستم عامل : لینوکس ، مک ، ویندوز سرور ، BSD Unix از نظر سازگاری با مرورگر ها هم ، XenForo تقریبا با همه مرورگر ها سازگاری کامل داره ! لازم به ذکره که زنفورو از یک چهارم منابع VBulletin استفاده می کنه !
-
لبخند قـــلــقــلــک😁💯 مــتــولد کدوم ماهـی😁
Best_Boy0111 پاسخی برای نیلوفرآبی ارسال کرد در موضوع : مطالب طنز
شهریور قیمه خدا وکیلی من زود قاطی نمیکنم !- 17 پاسخ
-
- 3
-
Best_Boy0111 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
زندگی کوتاه اونو زندگی کن عشق کمیابه، به دستش بیار خشم بده رهاش کن ترس وحشتناکه باهاش روبرو شو خاطرات شیرین مثل عسل هستند مزه مزه شون کن!